Part 10

753 148 14
                                    

[پنج روز بعد]

مدت زیادی از رسیدنش به انگلیس گذشته بود و تا حالا تنها تونسته بود که به شهر اول برسه؛ چون هیچ‌کس حاضر نبود یک خارجی که حتی بلد نیست انگلیسی صحبت کنه رو جایی ببره.

تمامی کالسکه‌ها و ماشین‌ها وقتی با زبان دست‌وپاشکسته‌اش ازشون می‌خواست که اون رو به پایتخت ببرن، نگاه عجيبى به سرووضعش می‌انداختن و بی‌توجه بهش، به راهشون ادامه می‌دادن

نزدیک سه هفته بود که به حمام نرفته بود و از گرسنگی احساس ضعف می‌کرد. مقدار زیادی از پولش رو خرج کرده بود تا بتونه کمی از گشنگی‌اش رو رفع کنه.

بازوهاش رو بغل کرد و کمی بدنش رو جمع کرد. هوا سرد بود، پول زیادی براش نمونده بود، گرسنه بود و هنوز حتی نزدیک پایتخت هم نشده بود؛ چه برسه به قصر!

سرش رو بالا گرفت و به ماه که بین ابرهای تیره می‌درخشید، نگاه کرد. انگار بدبختی‌هاش کم بودن که حالا ابرها هم تصمیم به شستن زمین کرده بودن.

می‌دونست که دیر یا زود بارون شروع به باریدن می‌کرد و چیزی نمونده بود که گریه‌اش بگیره. باید چکار می‌کرد؟

فکر نمی‌کرد که رسیدن به جونگ‌کوک این‌قدر سخت باشه. فکر می‌کرد که فقط سوار اون کشتی بزرگ شدن کافی بود.

دلش برای سوفیا تنگ شده بود. دلش می‌خواست بدونه که الان چکار می‌کرد، یادش می.افتاد؟ بهش فکر می‌کرد؟

یعنی واکنش پدر و مادرش به اینکه فرار کرده، چی بود؟ کاش می‌تونست الان سرش رو روی پای سوفیا بذاره و بدون اینکه گرسنه یا خسته باشه، بخوابه و وقتی که بیدار می‌شه، جونگ‌کوک رو جلوی چشم‌هاش ببینه.

_آهای، بچه جون!

با شنیدن صدای پیرمردی که به انگلیسی صحبت می‌کرد، نگاه‌اش رو از ماه گرفت و به اون فرد داد. متوجه شده بود که اون صداش زده. کالسکه‌ای قدیمی داشت و با نگرانی بهش نگاه می‌کرد.
_Yes?

کلمهٔ راحتی که بلد بود رو به زبون آورد و مرد دوباره به انگلیسی پرسید:

_این موقع شب توی جاده چکار می‌کنی؟ گم شدی یا فرار کردی؟ الان بارون می‌گیره. خونه‌تون کجاست؟

تهیونگ که حتی کلامی از حرف‌های پیرمرد رو نفهمیده بود، تلاش کرد با زبان دست‌وپاشکسته‌اش ازش درخواستی بکنه.

_می‌شه... می‌شه من رو به پایتخت ببرید...؟ انگلند!

پیرمرد چند ثانیه به تهیونگ نگاه کرد و گفت:

_متوجه نمی‌شم چی می‌گی بچه. خونه‌ات انگلنده؟ سوار کالسکه شو؛ الان بارون می‌گیره. تا جایی می‌رسونمت.

تهیونگ با گیجی به پیرمرد نگاه کرد که اون در فضای اتاق‌مانند کالسکه رو باز و به تهیونگ نگاه کرد.

Kissy Face (Kookv)Место, где живут истории. Откройте их для себя