| 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟒 : 𝐊𝐚𝐝𝐨𝐭 |

336 54 14
                                    

{𝐊𝐚𝐝𝐨𝐭 : ترس از دورنمای نیستی و نبودن او در آینده‌}



‌پشت در وایستاد و نفس عمیقی کشید
دیگه هیچ راهی براش نمونده بود
بعد در زدن وارد اتاق شد و تونست فرد مورد نظرشو تو تراس ببینه
لبخند لرزونی زد و سمتش رفت
+حالت خوبه فلیکس؟
پسر روبه روش لبخند بزرگی زد و دوباره به فضای روبه روش خیره شد
_اره خوبم مرسی
بعد از چند لحظه سکوت پسر کوچیکتر ادامه داد
_شرایط خیلی بیشتر از اونکه فکر میکنی میتونه شخصیتتو تغییر بده...
وقتی به خود گذشتم فکر میکنم با چیزی که الان هستم خیلی فرق میکنه و غریبس...
یه ادم تخس و لجباز بودم که همه دنیا به یه ورش بود و به این باور داشت که ستارش خیلی وقته مرده
چون جز این هیچ دلیلی نداشت که انقدر بدبخت و بد شانس باشه
ولی الان...
نمیدونم الانمم حتی برام گنگ و غریبه
ولی هرچی که هست میدونم که خوشحالم
الان دارم میفهمم که خوشحال بودن چیه
شاید من هیچ ستاره ای ندارم ولی بودن هیونجین تو زندگیم بهم این باورو میده که ستاره اقبالم هنوز زندس....
انگار همه چی عمدا جوری برنامه ریزی شده بود که یجی با هزارتا عذاب وجدان کارشو جلو ببره....
اون پسری که جلوش به زود دو کلمه حرف میزد چرا باید الان از زندگیش بگه؟
چنگشو تو موهاش کرد و کف سرشو فشار داد
هرچه زودتر باید تمومش میکرد....
ممکن بود هیونجین برسه!!!!!

+فلیکس...
پسر کوچیکتر سمتش برگشت و حالا دیگه اون لبخندو نداشت
+تاحالا شده مجبور بشی یه تصمیمی بگیری که ازش مطمعن نیستی؟
پسر کوچیکتر متفکرانه به ستون تکیه داد
_نه فکر نکنم ولی میدونم هر تصمیم اشتباهی که تو زندگیت کردی به احتمال زیاد در اون لحظه بهترین کاری بوده که میتونستی انجامش بدی
هر انتخابی که تو زندگیت کردی به احتمال زیاد بهترین تصمیمی بوده که میتونستی انتخابش کنی
هر راهی که تو زندگیت رفتی به احتمال زیاد بهترین راهی بوده که میتونستی ازش عبور کنی
و هر حسی که داشتی به احتمال زیاد قوی‌ترین چیزی بوده که قلبت بهش باور داشته پس زیاد خودتو اذیت نکن تو، تو اون لحظه بهترینِ خودت بودی ....

یجی لبخند تلخی زد و چند قدم به فلیکس نزدیکتر شد
+پس امیدوارم منو بابتش ببخشی....
امون تحلیل کردن حرفشو به پسر کوچیکتر نداد و سریع سمتش رفت و گردنشو فقط در حد بیهوش شد چرخوند
سنگینیش روش نشون از بیهوش بودنش میداد...
+انتخاب دیگه ای نداشتم...




از رو شاخه درخت رو تراس پرید و یکم خودشو مرتب کرد و خون کنار لبشو با زبون پاک کرد
سمت در تراس رفت و بازش کرد
+لیکسی من اومدم!!
با ندیدن پسرش تو اتاق با تعجب به اطراف اتاق نگاه کرد و سمت حموم رفت
ولی صدای هیچ ابی نمیومد
سریع از اتاق بیرون رفت و عمارتو گشت
نه خبری از یجی بود نه فلیکس....
سمت اتاق خواهرش رفت و درو محکم باز کرد
هیچ خبری نبود!!
موقع برگشتن چشمش به کاغذ رو تخت افتاد و سریع سمتش رفت و برداشت
بعد از خوندنش فقط میتونست اعصبانیتو تو تک تک سلولای مردش حس کنه....
+نه... نه یجی... نه.. داری چیکار میکنی
از اتاق بیرون دوید و سمت منطقه چشم ابی ها رفت
+یجی...بگو که قرار نیست کاری کنی...
انگار راه براش داشت طولانی تر از هروقت دیگه ای میشد
انگار هرچقدر جلو میرفت نمیتونست به جایی برسه و بودن چهره پسرک شیرینش تو ذهنش داشت همه اینارو بدتر میکرد...
تو یه کلمه
میترسید!
اولین باری بود که میترسید
کجا رفته بود اون پسری که حتی برای مرگ خانوادش گریه نکرده بود و الان داشت قطره های غریبرو رو گونه های یخ زدش پخش میکرد...
با رسیدن به مرز منطقه چشم ابی ها بدون توجه به کسی واردش شد و سمت خونه چری رفت و به صدا زدن های اسمش توسط گری اهمیتی نداد
با رسیدن به خونه مورد نظرش درو محکم کوبید و واردش شد
دختر جوون با دیدنش تعجب کرد و با ترس از رو صندلی بلند شد
_چیشده هیونجین؟ اینجا چیکار میکنی
+یجی... یجی داره فلیکسو با یه چشم سفید معامله میکنه...
لطفا... لطفا کمکم کن...
میتونی جاشو پیدا کنی نه؟
میشه تلپورت کنی...
لطفا...
تو باید بتونی مگه نه؟
تو میتونی...
نباید دیر شه
فلیکس... فلیکس همه چیمه...
چری اولین بار بود داشت این حال دوستشو میدید سریع سمتش رفت و دستشو رو شونش گذاشت
_میخوام ازت که اروم باشی باشه؟
مگه نگفتی مارکش کردی؟
حتما تو میتونی خیلی سریعتر پیداش کنی
+نه... پیوند ما کامل نیست اون انسانه من... من نمیتونم من هیچی حس نمیکنم....
چری دستی به چشم هاش کشید و هیونجینو رو مبل نشوند و پیش پاش زانو زد
_هیونجین میخوام خوب بهم گوش کنی..
تو مارکش کردی خب؟
و میگی اون یه انسانه
یه انسان نمیتونه دربرابر زهر یه خون اشام دووم بیاره و قطعا تا الان میمرد...
ولی زندس!
زهرت تو بدنت باعث میشه بوی تورو بگیره و الان میخوام که دستمو گاز بگیری....
+من... نمیدونم...
_وقت نداریم دستمو گاز بگیر!
یا دادی که چری زد موجب شد پسر بزرگتر چشم هاش سرخ بشه و دست بدبختشو گاز بگیره و تو این لحظه چری حس میکرد دیگه قرار نیست دستی داشته باشه....
از درد زیاد دستش بی حس شده بود
بعد از جدا شدن دندوناش از مچ دستش به خون جاری شده از مچش خیره شد و محکم با دست دیگش گرفت
_ا...الان....میتونم ...پیش ...پیشش تلپورت کنم
هیونجین دستشو گرفت بعد از چند لحظه تو یه جنگلی بودن که مه کامل گرفته بودش...
_اینجا منطقه چشم سفیداس
هردو اروم اروم جلو میرفتن و نمیدونستن باید چیکار کنن...
_به گروه های دیگه خبر دادی دیگه نه؟
+نه
دختر کوچیکتر شوکه سر جاش وایستاد و با ناباوری به پسر روبهروش خیره شد
+چیه ؟ انتظار داشتی یه گله ادم با خودم بیارم و بهشون بگم جفتم گم شده لطفا از دست خواهرم نجاتش بدید ؟؟؟
با شنیدن صدای شلیک اصلحه هردو ساکت شدن و سریع سمت صدا رفتن و با صحنه ای که دیدن خشکشون زد
_نه یجییییی نهههههههه......

«یجی:
یک روز ممکنه این دلیل رو پیدا کنی تا از خودت بپرسی حد دردی که میتونی تجربه کنی چقدره و متوجه میشی که اصلا حدی وجود نداره.
درد پایان ناپذیره...
تنها آدمها هستن که پایان پذیرن...
هر ادمی بلاخره یک روز باید بمیره!
مگه نه؟!»


__________________________________

هااییی هاایی چاگییزز
اینم از پارت جدیددد
درسته با تاخیر آپ شده و از همین جا ازتون عذر میخوام😭♥️
بیاین حدس بزنین چیشده👀؟
ووت هم فراموش نکنین جیگراا✨️

𝗕𝗹ø𝗱𝗻𝗶𝗻𝗴 [Hyunlix]🔛Donde viven las historias. Descúbrelo ahora