[فانوس پنجم]

200 61 1
                                    

غم ، عمیق ترین حسی که یه انسان می تونه درکش کنه.مثل یه باتلاق می بلعه همه وجود رو ...حس از دست دادن ...حسی که باعث میشه توی همون لحظه بمونی و بیرون نیای ...مثل یه سیاهچاله که نقطه شروعش پایانه . ارباب جوان سنگینی عجیبی در قلبش حس می کرد بعد از دیدن بکهیون توی اون وضعیت احساس تهی بودن می کرد اینکه هیچ کاری از دستش بر نمیاد که برای معشوقه مصیبت دیده اش بکنه.

_ حالش چطوره ؟؟

سوهیون وقتی صدای خسته اربابش رو شنید دست از تمیز کردن شمشیرش کشید .

_ از چندتا از خدمتکارها حالش رو پرسیدم ...ظاهرا هنوزم مثل قبله ...سرد و یخ زده ...از اون روز به بعد کسی صدای گریشو نشنیده. مثل یه مرده متحرک ...هرکاری بهش میدن بدون چون و چرا انجام میده یه طوری رفتار می کنه انگار هیچ اتفاقی نیافتاده انگار اون نبوده که با دستای خودش خواهرشو دفن کرده ...صحبت نمی کنه. لبخند نمیزنه ...اینقدر خودشو درگیر کار می کنه که خسته یه گوشه بیهوش میشه ...ظاهرا بعد از اون روز پا داخل استراحتگاه خدمتکارها نذاشته.

چانیول با اشفتگی سری تکون داد. نمیدونست چه کاری از دستش برمیاد. تنها کاری که می تونست بکنه مثل همیشه انتظار بود ...انتظار برای دیدن لبخند دوباره برده دوست داشتنیش.

با صدای پیشکار که بکهیون رو صدا می کرد سرشو بلند کرد .
_ بله پیشکار

_ چند تا طاقه پارچه ابریشمیه که هدیه ارباب پارکه برای دختر ارباب اوه برو از انبار بردار و ببر ... تا هوا تاریک نشده برگرد...
_ چشم

نگاهی به بکهیون انداخت که پارچه های سنگین رو روی دستاش حمل می کنه.

_ سوهیون برو کمکش کن ...بیا ماهم بریم عمارت اوه باید برم سهونو ببینم.
_ چشم سرورم

سوهیون طاقه ها رو از دستای خسته بکهیون گرفت. بکهیون نگاهی به سوهیون کرد.
_ نیازی نیست خودم می برم.
_ ارباب جوان دستور دادن ...ماهم به عمارت اوه میایم.

بکهیون بدون اینکه نگاهی به چانیول که پشت سرش بود بندازه سرشو خم کرد و منتظر شد که چانیول جلوتر بره ...توی قوانین طبقاتی چوسان هیچ برده ای حق نداشت جلو تر از اربابش حرکت کنه.

چانیول هرچقدر منتظر شد دید قرار نیست چشمای اون برده نگاهی بهش بندازه با کلافگی جلوتر حرکت کرد.
بکهیون از پشت نگاهی به قامت ارباب جوانش انداخت .لبخند تلخی زد و سرشو پایین گرفت و به سمت عمارت اوه حرکت کردند.

وقتی به درب عمارت رسیدن بکهیون بدون هیچ حرفی طاقه ها رو از دست سوهیون گرفت . و به سمت انبار عمارت اوه برد ...توی گذشته ای که الان خیلی دور به نظر می رسید با سهون اینجا بازی های کودکانه زیادی کرده بودن پس طبیعی بود که جای جای اون عمارت رو بشناسه و نیازی به راهنمایی نداشته باشه.

 " Yellow lantern "Where stories live. Discover now