[فانوس چهارم]

207 68 10
                                    

درد ...درمانی برای دردهای عمیقی که تا عمق وجود رو می سوزونن وجود نداره ...تمام بدن مین یونگ اغشته به دردهایی بود که با چشم نمی شد دید ...هوا تاریک شده بود ...نگاهی به چهره گریون یونهی انداخت.

_ گریه نکن ...به کسی چیزی نگو ...این تنها چیزیه که ازت میخوام.
یونهی که از گریه به هق هق افتاده بود نفس عمیقی کشید.
_ ولی اخه ...

مین یونگ درحالی که لنگ میزد دستای دوست صمیمی شو توی دستای زخمیش گرفت.
_ نمیخوام اورابونیم اذیت بشه ... به اندازه کافی مشکل داره ...نمی خوام غم اتفاقی که برای من افتاده هم بار روی شونه هاشو چندبرابر کنه ...

مین یونگ درحالی که بغض گلوشو می فشرد قطره های اشکو با استین لباسش پاک کرد.
_ بیا بریم به اندازه کافی دیرشده ...اورابونی حتما تا الان نگران شده.

بکهیون با دلهره جلوی در عمارت ایستاده بود و جمع رهگذرهایی که از کنار عمارت عبور می کردن کند و کاو می کرد ...به هر دختر جوونی نگاه می کرد تا شاید چهره اشنای خواهرکوچکشو ببینه.

از بانو کیم شنیده بود که پیشکار مین یونگ و یونهی رو فرستاده به مغازه اقای مین ...تا مغازه اقای مین راه طولانی نبود ولی ظاهرا خیلی طول کشیده بود.

نگرانی عجیبی به وجودش نفوذ کرده بود.‌ درحالی که ناخوناشو با دندوناش می جویید نگاهی به اطراف انداخت . مین یونگ رو از دور دید که بازوی یونهی رو گرفته و داشتن به سمت عمارت پارک می اومدن ...با نگرانی به سمتشون رفت و دستای مین یونگ رو توی دستاش گرفت .

_ چی شده ؟؟ چرا اینطوری شدی ؟؟ صورتت چرا زخمیه ؟؟

بکهیون رو به یونهی پرسید : چرا اینقدر دیر برگشتین ؟؟

یونهی نگاهشو دزدید و سریع به داخل عمارت رفت.

مین یونگ دستای برادر عزیزشو فشرد و درحالی که سعی می کرد به چشماش نگاه نکنه گفت : هیچی نشده اورابونی ...توی بازار بودیم بعد یه دفعه اسب یه اشراف زاده رم کرد و من و یونهی چون جلوش بودیم هل شدیم و افتادیم زمین ...
بکهیون دامن خاکی شده خواهرشو تکوند.

_ دفعه بعد بگو با هم بریم ...دیگه اجازه نمی دم تنهایی بری بیرون ...مادر و پدر تو رو به من سپردن ... اگه اتفاقی برات بیافته

بکهیون نتونست حتی به زبون بیاره که بدون خواهر کوچیک ترش ، بدون تنها امید زندگیش، چه اتفاقی می افته . حتی یه لحظه نمی تونست تصور کنه زندگی بدون چهره مهربونی رو که به خاطرشون صبحا چشماشو باز می کرد.
مین یونگ با چشمای اشک الود سرشو تکون داد.

_ من تا وقتی اورابونی هست دیگه هیچی از دنیا نمیخوام ...
بوسه ای روی گونه اورابونی اش زد.

_راستی ببین یه خنجر برات گرفتم از اقای مین ...

مین یونگ خنجر رو جلوی صورت بکهیون تکون داد. اخم ریزی کرد و نگاهی به چشمای نگران برادرش انداخت : فقط حواست باشه زیاد ازش استفاده نکنی. دوست ندارم دستای قشنگ اورابونیم به خاطر این خنجر اسیب ببینه.
بکهیون به ارومی خواهرشو به اغوش کشید.

 " Yellow lantern "Où les histoires vivent. Découvrez maintenant