×تهیونگ ... اسمم تهیونگهتهیونگ قصد داشت گربه را دم حجله بکشد اما مثل اینکه آن پسرک نازک نارنجی تر از این حرف ها بود ... ولی با این حال تهیونگ اصلا به او اعتماد نداشت درواقع سعی میکرد که نداشته باشد ... این پسر بچه با بوی نارگیلی تندش باعث شده بود کار هایی که او و جونکوک قرار است انجام دهند به وقفه بیفتد .
بعد از خوردن غذایش همانجا دراز کشید و چشمانش را بست .
این فرصت بررسی کردن برای جیمین بود ... آن مرد با موهای بلند... آن زخم صورتش ... لباسی معمولی ... رایحه ای که انگار تا قبل سعی در کنترل آن داشت و الان که خوابیده در هوا بخش شده .. واقعا عجیب بود ... نفس عمیقی کشید و بینیاش بوی چوب سوخته را بلعید، این عطر برای بینیاش زیادی تلخ بود .
اتاق را ترک کرد تا عشقِ همسرش راحت بخوابد و خودش هم غرق افکارش راحت تر برای بخت سیاهش اشک بریزد .
جونگکوک درحالی که مقداری خوراکی برای شام خریده بود وارد خانه مشترکشان شد .
هر چه نزدیک تر میشد صدای خروپف اشنایی می شنید ... نه امکان نداشت ... او زیر قولش زده بود ...نزدیک تر رفت و لگدی محکم به پاهای پسر خوابیده زد... تهیونگ به ضرب از جا پرید ...
×چته
+اینجا چیکار میکنی؟
×چیه؟ فکر کردی خودت تنها میتونی هر کاری باهاش بکنی؟
جونگکوک یقه ی تهیونگ و تو مشتش گرفته بود غرید
+چی میگی مرتیکه هَول ... ما باهم یه قراری گذاشتیم ...زدی زیر قولت؟
×نه ، ولی بهتره هردو باهم بهش بگیم
جونگکوک که انگار قانع شده بود صداشو پایین تر اورد
+باهم برخورد داشتین؟
×اره باهاش صحبت کردم ، همونطور که گفتی مظلومه ولی خیلی حرف میزنه ... هنوز بهش اعتماد ندارم
+ من دیشب قصد داشتم براش توضیح بدم ولی اون بچه انگار حتی نمیخواست حرف هامو بشنوه
× خب نمیتونیم یهو بهش بگیم اگه اون آدم مورد نظر باشه ، قراره دوتا چیزِ مردونه همزمان....
+ خب بسه دیگه ، فعلا که معلوم نیست خودش باشه یا نه
با تشری که جونگکوک به او زد حرفش را خورد
در همین لحظات پسر کوچک تر صدا هایی رو بیرون از اتاقش میشنید اما برایش نا معلوم بود ... دوست نداشت مزاحم خلوت آن دو مرد شود
با شنیدن صدای پاهایی متوجه شد کسی در حال نزدیک شدن به اتاقش است ... که در اتاق بعد چند دقیقه باز شد
+سلام ... غذا گرفتم بیا شام بخوریم
_ممنون ولی میل ندارم
جونگکوک درحالی که لباسش را عوض میکرد با پیرک صحبت میکرد .
+اگه تهیونگ با بودنش یا کاراش اذیتت کرده متاسفم ولی باید بیای چون قراره در مورد موضوعی صحبت کنیم
چهره جیمین رنگ تعجب به خودش گرفت ... شنیدن این کلمات آن هم از زبان این مرد با زخم هایی که هر کدام به تنهایی به مقدار خشن بودنش اضافه میکردند عجیب نبود؟ عجیب نبود که جونگکوک انقدر منطقی و راحت با او رفتار میکند ؟!
بلند شد و اهسته پشت سر همسرش به سمت حال رفت
× بلاخره از اتاقت دل کندی !؟
با صدای تهیونگ سرش را سمت آن پسر با زخم پایین چشمش انداخت ... پسرک از این تیکه ای که بهش انداخته بود ناراحت شد ولی .... ولی شاید به او حق میداد که از بودن عشقش کنار فرد دیگری ناراحت شود ، برای همین ترجیح داد سکوت کند
دور هم بیصدا نشسته بودند ، جیمین هنوز غذاشو شروع نکرده بود . جونگکوک که متوجه شد گفت
+ چرا غذاتو نمیخوری؟
_ چرا... الان میخورم
تهیونگ با قیافه مسخرهای روبهش گفت
×چرا انقدر خودتو لوس میکنی؟ ... توجه دوست داری؟جیمین که حالت صورت پسر روبه رویش را ندیده بوداز حرف های تهیونگ متعجب و ناراحت شده بود ، اشک در چشمانش جمع شد ، سرش را بالا اورد و در چشمان او زل زد و زمزمه کرد
_نه اینطور نیست
نگاه تهیونگ رنگ تعجب گرفت
× ببینم تو داری گریه میکنی؟ فقط بخاطر یک حرف ساده؟
جیمین که دیگه نمیتونست جلوی گریه خودش رو بگیره از جمعشون بلند شد به به سمت اتاقش رفت
+جیمین صبــ...
بعد از این حرکت پسرک ، هر دو دست از غذا خوردن کشیدن
×اون چطور انقد حساس و آرومه ؟!
+من که بهت گفته بودم باید اروم پیش بریم
به نظرم همین امشب باید باهاش صحبت کنیم...
پسرک کوچک درحالی که گوشه اتاق کِز کرده بود و چانه اش را روی زانو اش گذاشته بود ، آروم خودش رو با ریتم خاصی تکان میداد و سعی در دلداری خودش داشت ... انقدر غرق در افکارش بود که متوجه به صدا در آمدن در نشد ..
با نشستن دستی روی شانه اش با شدت سرش را بالا اورد
×بابت حرف هایی که موقع شام بهت زدم ... خب ....متاسفم ....فکر نمیکردم که انقد ناراحت بشی.
جیمین با تعجب نگاهش کرد . این تهیونگ بود؟ دیگه ظرفیتش تمام شده بود . در این چند روز به اندازه تمام عمرش متعجب شده بود . آن مرد مغرور و تخس از او عذر خواهش کرد؟
تهیونگ از دیدن قیافه کیوت و متعجب پسرک کج خندی بیصدا زد
× چیه تعجب کردی؟ میدونم خیلی جذابم
جیمین با شنیدن لحن بامزه مرد با چشمانی که هنوز از اشک خیس بود خندید
× خب پس مشخصه تاسفم و قبول کردی ... پاشو بریم بیرون باید صحبت کنیم
از جایش بلند شد دو قدم رفت و ولی دوباره به سمت پسر برگشت و رو به رویش قرار گرفت
×راستی... ( صدایش را پایین تر اورد ) به جونگکوک نگو که من ازت عذر خواهی کردم
سرش را زیر گوش پسرک کوچکتر برد به طوری که هرم نفس هایش گردن جیمین را قلقلک میداد با صدایی بم زمزمه کرد
×اخه مسخرم میکنه
لبخند زد و از اتاق خارج شد
جیمین که از حرف های او که در عین جدی بودن با مزه بود خنده ای کرد و از اتاق به سمت حیاط خانه رفت
دید که آن دو در حیاط روی تخته سنگی نشته اند یک تخته سنگ هم در جلوی خودشون قرار داده بودند که جیمین متوجه شد باید انجا بشیند
آندو که مشغول فکر بودند با آمدن جیمین سکوتشان را شکستند+خب راستی نمیدونم از کجا شروع کنم ... اول از همه باید بهت بگم ما یک رازی داریم که کسی نباید بفهمه ...ولی الان تو دیگه وارد زندگی ما شدی و خب یجور ما مجبوریم که بهت اعتماد کنیم پی باید قول بدی که راز دار ما باشی
جیمین که از جدیت کلام جونگکوک متوجه اهمیت حرف هاش شد گفت
_قول میدم
و با چشمانی مشتاق بهش زل زد+ ما برادریم
.....
خببب کیوتا تازه داستان اصلی داره شروع میشهووت و کامنت یادتون نره ❤️
YOU ARE READING
𝕵𝖚𝖘𝖙 𝖋𝖔𝖗 𝖊𝖆𝖈𝖍 𝖔𝖙𝖍𝖊𝖗 (VKOOKMIN )
Historical Fiction«فقط برای هم» کاپل : کوکمین ، ویمین، تهکوک ژانر : تاریخی ، امگاورس ، اسمات روزای آپ : وابسته به حمایت شما و انرژی من به داستانم بیشتر از یک پارت فرصت بدین❤️ #bts #vkookmin