°•°•p6•°•اعتماد•°•

621 104 20
                                    


+ما برادریم
جیمین با چشمان گشاد و صدایی کمی بلند تعجب خودش رو نشان داد
_ چـ...چی ؟ چطـور ممکنه؟ ... اخـ..اخه می‌گفتند پادشاه فقط دوتا پسر داره.
تهیونگ که تا آن لحظه نظاره گر بود با دیدن تعجب پسرک و رایحه شدیدش که در هوا پخش شده بود به حرف آمد
×انقدر هول نکن کوچولو بزار برات تعریف کنم .. ولی باید قول بدی این حرف بین خودمون بمونه
جیمین که عجله داشت زودتر حقیقت را بداند تند تند سرش را بالا و پایین کرد
_اهم قبوله.. قول میدم
آندو مرد از حرکت کودکانه پسر کجخندی زندند
× خب بزار از اولش بگم ... ما از یک مادر و از یک پدریم . مادر ما از وقتی ملکه وارد قصر شد مشکلاتش شروع شد تا اینکه به خیانت متهم شد ... در حالی که اون پاک ترین زنی بود که می‌شناختم ... همش تقصیر اون ملکه عوضی و پادشاه ساده‌ی کشوره.. وقتی اون رو به همراه جونگکوک از قصر بیرون انداختن ، اون زن  از پادشاه بچه‌ی دومش یعنی من رو باردار بود ولی هنوز به کسی نگفته بود .
× اون با وجود بارداری و یک پسر بچه دو ساله ای که داشت زندگی سختی رو گذروند
_ولی پادشاه چرا جونگکوک شی رو هم از قصر بیرون کرد؟
جونگکوک گفت
+مشکل دقیقا همینجا بود اون مرد انقد تحت تاثیر اون زن جدیدش بود که همه‌ی حرف های اون جادوگر رو باور میکرد ... منو اخراج کردن چون فکر میکردن من بچه ی پادشاه نیستم و حاصل یک خیانتم ... ولی وقتی خلافش ثابت شد من دیگه قبول نکردم که برای زندگی به قصر برم
_اوه حتما براتون خیلی سخت بوده ... خب ادامش چیشد؟
×خب مادرمون وقتی منو باردار بود حتی یک خونه درست و حسابی برای زندگی نداشت و چند ماه طول کشید تا یکی از دوستان قدیمیش رو پیدا کنه و پیش اون بره . این اتفاقا اونو خیلی ضعیف کرد و باعث شد چند سال بعد  از بدنیا اوردن من بمیره .
_اوه خدای من زن بیچاره ... حتما برای اینکه بچه هاش سالم بمونن خیلی درد کشیده
جونگکوک : + بعد از مرگ اون تازه برای پادشاه روشن شده بود  که مادرما بیگناه بوده و داشت دنبال من میگشت اما من نمیخواستم که به قصر برم و همینطور قرار نبود کسی از وجود تهیونگ باخبر بشه برای همین همینجا موندم ... سخت بود کار کردن و پس زده شدن از طرف مردم .. ولی گذشت .
_ ولی تو الان بین مردم بخاطر کار هایی که برای دفاع از کشور کردی خیلی محبوبی
+ اون واسه‌ی بعد از ثابت شدن بیگناهی مادرم بود و اینکه  من از پادشاه متنفر بودم ولی کشورم و مردمش رو دوست داشتم
× خب حالا این بحث هارو بیخیال .... ببین بچه جون قراره از امشب من پیش شما زندگی کنم
جیمین که حالا حقیقت را فهمیده بود انقدر ذهنش درگیر گذشته‌ی این دو برادر بود که افکار گذشته‌ی خود راجب رابطه‌ی بین این مرد را از یاد برده بود . برای همین دوست داشت حالا که وارد زندگی‌شان شده از این دو پسر که حمایت کند.
_خب..خب من مشکلی ندارم
×باشه شب بخیر
تهیونگ بعد گفتن این حرف بلند شد و به مقصد خونه راه افتاد . او نمیخواست بحث بیشتر از این طولانی شود .
....

جیمین بعد از عوض کردن لباس در رخت خواب رفت . چشمانش تازه گرم خواب بود که حس کرد جسمی کنارش پرت شد . به ضرب از جا پرید
دید که بالشت و تشکی کنارش با فاصله چند سانت پهن شد. با گیجی به تهیونگی که بدون نگاه کردن بهش مشغول درست کردن جای خوابش بود خیره شد .
_مشکلی پیش اومده ؟
تهیونگ با چشمان بی حس زل زد
×توقع نداری که منم روی  زمین سرد سالن بخوابم !
و بدون نگاه دیگری، پشتش را به جیمین کرد و به زیر پتو رفت.
جیمین هم با تعجب دراز کشید این برادر کوچکتر گویی شدیدا بی پروا بود ؛ جونگکوک هر شب را برای راحتی جیمین ذر سالن اصلی میخوابید ولی تهیونگ از همان شب اول خودش را در اتاق جا کرده بود . جیمین خودش را قانع کرد که انها دیگر باهم دوست شدند و این رفتار مشکلی ندارد پس سعی کرد بخوابد ، اما ایا رایحه مرد که موقع خواب به صورت ارامی در اتاق پخش میشد و همچنین صدای خروپفی که رفته رفته بلند تر میشد میگذاشت؟
جیمین آنقدر به آن دو مرد و رابطه شان که تا چندی پیش برایش عجیب می آمد فکر کرد که به خواب رفت .
...

𝕵𝖚𝖘𝖙 𝖋𝖔𝖗 𝖊𝖆𝖈𝖍 𝖔𝖙𝖍𝖊𝖗 (VKOOKMIN )Where stories live. Discover now