•°•°p9°•حقیقت°•°

581 97 53
                                    

حال جیمین اما عجیب تر بود زبانش از ابهت گرگ مشکی با چشمان سرخ رنگ روبه رو بند آماده بود ... پس برای همین جلوی مردم تبدیل نمیشد ... اما الان چرا اینکار را کرد؟ برای حرف های ولیعهد راجب او؟؟!

پسرک در برابر آن گرگ که خودش را سپرش کرده بود زیادی کوچک بود .
اما از اینکه گرگ سعی در محافظت ازش را داشت شیرینی زیر پوستش رخنه کرده بود .
جیمین میدید که ولیعهد و محافظاش در حال عقب رفتن هستن اما نمی‌دانست چه شد که یکی از محافظ ها نیزه ای بزرگ را به سمت الفای بزرگش شلیک کرد .

چشمانش از فرط تعجب گشاد شد ... الان چه شد؟!!

جونگکوکش تیر خورده بود ؟  جیمین دید کافی به جلو را نداشت  اما خونی که روی زمین میریخت را میدید .
ولی گرگ مشکی انگار وحشی شده بود با خشم به سمت انان خیز برداشت . وقتی دید سوار بر اسبشان شدند قصد کرد دنبالشان برود اما صدایی مانعش شد ...

_ الفا خواهش میکنم نرو ... زخمی شدی

آن گرگ خیره سر وحشی چرا به این صدای ظریف واکنش نشان داد و سمت صاحبش برگشت؟ پاسخ این سوال از جانب گرگ الفا مشخص شده بود.
جیمین با دیدن واکنش گرگ به سمتش دوید ... با دیدن زخم روی بدنش اشک در چشمانش جمع شد
ارام بدن نرم گرگ را نوازش کرد
_ باید درمان بشی ... ولی چرا تبدیل شدی؟ بخاطر اون حرف ها ؟ تو که میدونی اهمیتی ندارن

انگار گرگ نرم تر شده بود خرخر آرامی کرد
جیمین در چشمان سرخ رنگ و آرام گرگ زل زد
_ بشین میخوام تیرو از دستت در بیارم پسر خوبی باش . بعدش میتونی تبدیل بشی

آن هیولا گویی صدایی جز پسرک نمیشنید و کامل مطیع آن شده بود .

جیمین در حالی که با پارچه ای دور زخم را پاک میکرد تا نیزه را در بیاورد شروع کرد با گرگ صحبت کردن
_جونگکوکی میگفت وقتی ببینمت از ترس بیهوش میشم ..ههه.....اما تو انگار خوب با من کنار اومدی ... ازت خوشم میاد ..فقط یکم زیادی بزرگی .

گرگ با آن چشمان خشن اما آرامَش به جیمین و کار هایش زل زده بود که ناگهان تیر را از تنش بیرون کشید . گرگ خر خر بلندی کرد و با صدای زوزه ای به همان جونگکوک سابق تبدیل شد .
از کتفش خون سرازیر بود و نفس نفس میزد ... رنگش پریده و با چشمان بیحالی به جیمین خیره شده بود و گویی با اخرین توانش خودش رو به سمت پسرکی  میکشید که حالا دیگر مطمئن بود که جانش به جان او وابسته‌ست . پسری که قرار بود عاشقانه اورا بپَرستَد.

جونگکوک حقیقت را فهمیده بود ...

جیمین از دیدن حال همسرش حول کرد و به سمتش دوید
_ جونگـ..جونگکوکی ببینم حالت خوبه ؟؟
زخم عمیقی که خودش از آن نیزه ضخیم  را بیرون اورده بود مانند سرچشمه خون شده بود .
جونگکوک که دید جیمین بلاخره نزدیکش آمده اختیار بدنش را از دست داد و روی پای پسرک بیهوش شد .
جیمین با دیدن این حالتش ناخودآگاه اشک در چشمانش جمع شد و اسمش را با ترس صدا زد
_جونگکوک؟ چرا یهو بیهوش شدی ؟ من... من الان چیکار کنم؟!  من که اینجا رو بلد نیستم .

𝕵𝖚𝖘𝖙 𝖋𝖔𝖗 𝖊𝖆𝖈𝖍 𝖔𝖙𝖍𝖊𝖗 (VKOOKMIN )Where stories live. Discover now