'2'

90 27 2
                                    


به دنبال کسی جا مانده از پرواز می‌گردم
مگر‌ بیدار سازد غافلی را،غافل دیگر

9 مِی 1940 ، 7:09AM
اردوگاه نازی‌ها

دوباره راهش به همون اتاقک سیمانی با صندلی‌های فلزی و میز رنگ و رو رفته افتاده بود، اما این دفعه هدف دیگه‌‌ای داشت.

حدود پنج دقیقه‌ی دیگه گشتاپو جدید گروهک کیم به اردوگاه می‌رسید و حالا تمام اعضای گروه برای خوش‌آمد گویی و اشنایی، تو اتاق '۴۱۵' جمع شده بودن.
نامجون مقتدر به پشت صندلی بی‌رنگ تکیه داده بود و نگاهش رو بین اعضای گروهش می‌چرخوند.

می‌تونست موفق بشه؟ سوالی که از هفته‌ی پیش توی ذهنش در حال رفت و آمد بود.
طبق دستوری که ژنرال های بالا و هیتلر فرستاده بودن، جنگ فردا آغاز میشد.
سربازها به دو گروه A و B تقسیم شدن و قرار بود که از دو طرف به فرانسه حمله کنن.
این استراتژی‌ فوق‌العاده‌ بود چون‌ همین حالا سربازا و تانک‌های غول پیکر فرانسوی، روی خط مرزیِ بین هلند و بلژیک مستقر شده بودن و به اینکه نقشه‌ی المانی‌ها رو فهمیده بودن افتخار می‌کردن؛ اما نمی‌دونستن که افکار آدولف ژنرال‌هاش فقط به اینجا ختم نمیشه.
نازی‌ها با گروه B که خیلی عظیم‌تر و مجهزتر از گروه A بود به طرف جنگل‌های اذدن حمله می‌کردن و تمام جهان رو انگشت به دهن می‌زاشتن.

با چرخش دستگیره، همه‌‌ی توجه ها به سمت در رفت.
پسر قد بلندی با فرم گشتاپوها که کاملا فیت تنش بود، وارد اتاقک شد.
پالتوی بلند مشکی که نشان‌های مختلفی ازش آویزون بود و کفش‌های چرم براق که تا پایین زانوهاش می‌رسید .
کمربند ذغالی رنگ که روی شلوار ضخیمش سوار شده بود و بوی عطر تلخی که زمان جنگ کمتر کسی می‌تونست ازش استفاده کنه.
همه و همه باعث شده بود نه تنها نامجون، بلکه تمام افراد گروه مسخ شده به لبخند کمرنگ اما محکم پسر خیره بشن.

"سلام"

کیف دستی‌ بزرگش رو روی میز سرد گذاشت و با همون لبخند گرمش به احوال‌پر‌سی‌ ادامه داد

"روزتون بخیر"

"سلام"

صدای سلام دست جمعی و کوبیده شدن پاهای گشتاپوهای تازه کار توی ساختمون پیچید.
نامجون که تازه از هپروت جذبه‌ی پسر بیرون اومده بود، محکم ایستاد و دستش رو به عنوان نماینده و سرپرست گروه سمتش دراز کرد.

"باعث افتخاره که شمارو می‌بینم اقایِ...؟"

"پارک.‌ پارک جیمین"

گشتاپو پارک تاکید کرد و با تحسین کردن لبخند چال‌گونه‌ای مرد رو به روش، انگشت‌هاش رو دور دست نامجون محکم کرد.

"خوشبختم هِر پارک"

با فشار مختصر و کوتاهی دست‌هاشون رو از هم جدا کردن و نامجون با اجازه گرفتن از جیمین روی صندلی سردش نشست.
جیمین مرد خوب و خوش‌مشربی بنظر می‌رسید. مهربون، مقتدر و جذاب!
مسلما هیچکس باور نمی‌کرد پشت این لبخند مهربون گشتاپوای باشه که مردم دنیا از شنیدن اسمشون بی‌زارن.

𝖢𝖺𝗌𝖺𝖻𝗅𝖺𝗇𝖼𝖺|𝖭𝖩Where stories live. Discover now