از همه دور میشوم، نقطهی کور میشوم
زنده به گور میشوم، باز مقابلم توییحضرت مولانا
****
- خواهش میشه بخاطر تاخیر ایجاد شده، بار دیگه پارت قبل رو دوره کنید-18 مِی 1940, 8:07AM
" منظورتون رو متوجه نمیشم"
بنگچان درحالی که خودکار رواننویسش رو بین انگشت اشاره و وسطش میچرخوند، صراحتا و محکم گفت.
برگههای روی میز رو ورق زد و خط نگاهش رو به مرد مقابلش داد." چی رو متوجه نمیشید هِر؟ من گفتم اصلا با اون خانم ارتباطی نداشتم! "
"پس میخواید بگید خانم هیلی هرروز میاومدن اینجا سُک سُک میکردن و میرفتن؟"
لهن مسخرهی بنگچان کاملا از تن صداش مشخص بود. حرفهای ناقص مرد اذیتش میکرد. با اینکه به این عادت داشت، اما همیشه دوست داشت خیلی سریع به اصل مطلب برسه و از بیراهه دوری کنه.
مرد مسن، درحالی که انگشتهای چاقش رو روی پیشونیش میکشید از روی اعتراض صداش رو صاف کرد.
" باور کنید من هیچ ارتباطی با اون خانم نداشتم. من یه پیرمرد بازنشستهم که اینجا میشینه و مگس میپرونه."
اگر حرفهاش راست نبود، دروغهم نبود. قاعدتا افرادی به اون اداره پناه میبردن که فرد عزیزی رو توی جنگ گم و یا از دست داده باشن. اما بازهم وقتشون رو هدر نمیدادن و یک راست به شعبهی اصلی وزات میرفتن. گهگاهیهم سربازها نامهی خودشون رو به ادارهی اطلاعات امانت میدادن. اصولا بخاطر اینکه از اردوگاهها از شهر دور بودن و ادارهی پست در دسترسشون نبوده.
" میدونم، اما ازتون میخوام همراهی کنید و کوچکترین مکالمهای که اینجا رد و بدل شده رو برام بازگو کنید"
مرد پلکهاش رو رویهم فشار داد و لبهای کبودش رو از هم باز کرد.
" اون زن فقط میاومد راجع به یه مردی مشخصات میداد و میرفت. بدون حتی مدرکی که اثبات کنه اصلا همچین فردی وجود داره یا نه!"
حواس بنگچان جمع شد؛ بلاخره داشت به چیزی که میخواست میرسید.
برای حواسجمعی بیشتر، کمرش رو صاف کرد و برگهی یادداشتهاش رو سمت خودش کشید.
سرش رو پایین انداخت و به سفیدی کاغذ زیر دستش خیره شد. رواننویس رو بین انگشت هاش فشرد و سعی ذهنش رو آزاد کنه تا گزارشش رو به نحو احسنت بنویسه." مشخصاتی راجع به یه مرد.."
زیر لب زمزمه کرد و با چشمهایی که بخاطر کنجکاوی ریز شده بود، سرش رو بالا آورد تا نظر مرد ادارهای رو جلب کنه.
" مشخصاتی که میداد، چه مشخصاتی بود؟"
سکوت سنگینتر شده بود. انگار حشراتی که دنبال خروجی سالن بودنهم دست از بال زدن و تلاش برداشتن تا نتیجهی گزارش بنگچان رو ببینن.
مرد بزاق دهانش رو به آرومی پایین فرستاد که باعث شد برآمدگی روی گردنش به طور محسوسی حرکت کنه.
YOU ARE READING
𝖢𝖺𝗌𝖺𝖻𝗅𝖺𝗇𝖼𝖺|𝖭𝖩
RomanceGenres: Romance, Angst, Smut, Action, Classic Couple: Namjin ، Hopemin By: #Ciddle Up: یکشنبه ها ⊹ نامجون یک سرباز آلمانی که به خاطر کنجکاوی میخواد گشتاپو شدن رو امتحان کنه. آخرین چیزی که بهش فکر میکرد، عاشق شدن توی دوران جنگ بود؛ اما انگار سرنوشت...