از همه دور میشوم، نقطهی کور میشوم
زنده به گور میشوم، باز مقابلم توییحضرت مولانا
****
17 مِی 1940, 00:08AM اردوگاه اذدنخوبی امشب این بود. پاهاش به زنجیرهای آهنی بسته نشده بود و دستهاش بطور آزادانه حرکت میکردن. البته زیاد فرقی نداشت، به هرحال پاهاش انقدر ضعیف بودن که اجازهی ایستادن و یا راه رفتن بهش ندن.
براش اهمیت نداشت که امروز صبح تا یک میلیمتری مرگ رفته و برگشته. امروز یا فردا، فرقی داشت؟
سرش از فریادها و اشکهای صبحش درحال متلاشی شدن بود. این رو با سلولهای بدنش حس میکرد.
اما خوشبختانه درد کور کنندهی سرش، باعث شده بود غرش معدهش از گشنگی، قابل تحمل بشه.
با صدای بلندی که از حیاط اومد، احساس کرد گوشت تنش از ترس به زمین ریخت. خیلی یه دفعهای صدا بلند شده بود!
صدا از شیشهی شکستهی پنجره به داخل انفرادی میاومد و فضا رو پر میکرد.
آهنگ بیس داری اردوگاه رو در بر گرفته بود که صدای همخوانی بلند بلند سربازها و گشتاپوها باعث تقویت اون میشد.
از روی کنجکاوی، بلند شد و بعد از گذاشتن صندلی فلزی زیر پاهای بیجونش، به سختی بالا رفت تا قدش به پنجره برسه.آلمانیها دور آتیش نشسته بودن و ضبطصوت قدیمی کنارشون همراه با خش خش شدید، ملودی آهنگی رو پخش میکرد.
بی اختیار چشم چرخوند تا بین جمعیت، گشتاپو خودش رو پیدا کنه.
نامجون به ضبطصوت تکیه داده بود و با لبخند کوچیکی، لیوان مشروب خودش رو پر میکرد.
واقعا نمیتونست منکر جذاب بودن گشتاپو بشه. موهای خرماییش و بدن ورزیدهای که هرکسی مثلا رو نداشت! پوست گردن گندمی و صافی داشت که نور ماه روش برق میزد و زیباترش میکرد. مرد جذابی بود!
هر دقیقهای که میگذشت، صدای گشتاپو ها بالاتر میرفت و خندههاشون مستانهتر میشد. الکل اثر خودش رو نشون میداد!
با صدای خندهی بلند نامجون، لرزی به تنش افتاد. نمیدونست چرا، اما صدای بلند گشتاپو مثل خاطرهای دردناک و الکتریستهای قوی از بدنش عبور میکرد و اون رو یاد شکنجههایی که بهش وارد کرده بود میانداخت.
یاد جونگکوک و مونگوک افتاد.
دونفری که توی این سالهای زندگیش، هیچوقت ترکش نکرده بودن.
اما الان هیچکدومشون رو نداشت.
جونگکوک مرده بود. آخرین باری که با نامجون به دیدنش رفت هنوز نفس میکشید، اما وقتی فردا شبش با صدای المانیها از خواب پریده بود، متوجه شد جنازهی جونگکوکش رو بیرون بردن و به رودخانهی کوچیک بغل اردوگاه سپرده بودن. جونگکوک فرفری خودش!
اون یکی از بهترین نقاشهای فرانسه بود. جوری که موهای فرش روی پیشونیش پخش میشدن و با تمرکز رنگهارو رو روی بومِ سفید میکشید، باعث میشد احساس کنی قلمو روی قلبت کشیده میشه و آرامش خاصی به قلب تزریق میکرد.
به هرحال، اون الان جونگکوک رو نداشت.
حتی مونگوک رو هم نداشت!
آهی کشید و خواست از صندلی به آرومی از صندلی پایین بیاد، اما بخاطر ضعفی که بین مفصلهای پایینتنهش به وجود اومد سر خورد به پایین افتاد.
YOU ARE READING
𝖢𝖺𝗌𝖺𝖻𝗅𝖺𝗇𝖼𝖺|𝖭𝖩
RomanceGenres: Romance, Angst, Smut, Action, Classic Couple: Namjin ، Hopemin By: #Ciddle Up: یکشنبه ها ⊹ نامجون یک سرباز آلمانی که به خاطر کنجکاوی میخواد گشتاپو شدن رو امتحان کنه. آخرین چیزی که بهش فکر میکرد، عاشق شدن توی دوران جنگ بود؛ اما انگار سرنوشت...