این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیدهام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریدهامدل را ز خود برکندهام با چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام-حضرت مولانا
***
14 می 1940, اردوگاه اذدن 5:23Amطلوع آفتاب باریکهی نوری رو ایجاد کرده بود که از وسط انفرادی تا در خروجی ادامه داشت.
سوکجین هیچی رو حس نمیکرد. سرش رو روی زمین سفت و سرد بود. چشمهاش نقطهی فرضیای رو هدف گرفته بودن و انگشتهاش سرمای کف انفرادی رو وارد بدنش میکرد.
تضاد همهجای بدنش رو دیده میشد.
مغزش از سرمای زمین و افکار تلخی که توی سرش میچرخیدن منجمد شده بود.
جوشیدن داغ چشمهی اشکهاش که از جویبار گونهش عبور میکرد و به دریای خون رو به روش میریخت، تنها سرگرمیش شده بود.
بخاطر شیب زمین اشکهاش به قطرات خونی که کمی اونورتر ازش جمع شده بود میپیوستن.بدنش کوفته بود، درد میکرد!
پوست کمرش میسوخت و برخورد باد صبحگاهی به زخمش مثل شکنجههای گشتاپو عمل میکرد.
دست پاهاش از توان خالی بود. سرش خالی بود.
از همه بدتر! از همه بدتر طمع توی دهنش بود که نمیدونست طمع مرگه یا خون.
فقط یه کلمهی دیگه کافی بود تا از همهی آدمای جهان متنفر بشه، حتی والدینش! فقط ۳۰ دقیقه به تاریخ انقضاش مونده بود و دیگه استثنایی نداشت. چندروزی که اینجا بود احساساتش همراه با خودش مرده بودن.
چقدر سخت بود. چقدر سخت بود انسان بودن!قفل در انفرادی چرخید. با تیری که دردش از وسط سینش رد شد پلکهاش رو روی هم انداخت. نمیخواست دقایق آخر زندگیش با دیدن گشتاپو همراه باشه.
نامجون با قیافهی خسته و چشمهای گود، دسته کلید رو توی جیبش انداخت و نفس عمیقی کشید.
با دیدن جثهی ریز سوکجین و چشمهای بستهش، قدمهای ارومش رو سمتش کشید و با آرامشی که میلیون ها تُن غم رو حمل میکرد، روی زانوهاش نشست.
لبهاش انگار بهم دوخته شده بودن. نای صحبت کردن نداشت." هی کیم سوکجین. مردی؟"
با صدای دورگه زمزمه کرد و دستش رو بالا اورد تا روی پهلوی پسر بزاره و بیدارش کنه، اما زود پشیمون شد.
" بلند شو. وقتشه آماده بشی"
نفس سوکجین برای ثانیهای خفه شد. البته که از چشمهای گشتاپو در نرفت.
بخاطر دردی که توی ساق پاش حس کرد، بلند شد و دوباره ایستاد.
"میدونم خواب نیستی کیم. تو چطور بازیگری هستی که نمیتونی نقش بازی کنی؟"
برخلاف بقیهی روزها لحنش نرم بود.
"محض رضای خدا خفهشو"
با حنجرهای که از درد درحال آتیش گرفتن بود محکم گفت و چشمهاش رو باز کرد.
نامجون کمی توی صورت پسر مکث کرد و لبهاش رو روی هم سابید.
صدای ماشینهای کوچیکی که حیاط اردوگاه رو طی میکردن نشون میداد که روز واقعا شروع شده و همه درحال آماده شدنن.
آماده شدن برای یه کشتار! قتل عام!
YOU ARE READING
𝖢𝖺𝗌𝖺𝖻𝗅𝖺𝗇𝖼𝖺|𝖭𝖩
RomanceGenres: Romance, Angst, Smut, Action, Classic Couple: Namjin ، Hopemin By: #Ciddle Up: یکشنبه ها ⊹ نامجون یک سرباز آلمانی که به خاطر کنجکاوی میخواد گشتاپو شدن رو امتحان کنه. آخرین چیزی که بهش فکر میکرد، عاشق شدن توی دوران جنگ بود؛ اما انگار سرنوشت...