گفتند از لبان او غافل شو ،
ماه رمضان است کمی عاقل شو
میبوسم و ندارم از کسی ترسی،
ای روزه اگر معترضی، باطل شو9 مِی 1940 ، 14:40
پاهاش از استرسی که تحمل میکرد، روی سنگ سرد اتاقک ضرب گرفته بود.
انگشتهای استخونی بلندش رو از روی میز طوسی رنگ وسط سالن بلند کرد و به پشت گوشش داد تا تارهای موهاش باعث افزایش استرسش نشن.
ماهیچهی زبونش رو روی لبای خشکش کشید و نفس لرزونش رو بیرون داد.
انگار که مولکولهای هوا با خودشون خنجر حمل میکردن، چون با هر دمی که از اکسیژن میگرفت درد توی قفسهی سینش پخش میشد.
با خستگی مردمکهای مشکی رنگش رو چرخوند. چیدمان اتاق جوری بود که اگر بدون دلیل هم راهت بهش میخورد، استرس بهت القا میشد.
انتهایِ اتاقک مستطیل شکل، قفسهای قرار داشت که با تخته چوبهای نازک ساخته شده بود. پروندهها با شلختگی سطح چوبی قفسه رو پر کرده بودن و بعضیهاشون در مرز سقوط کردن بودن.
شُرهی رنگ روی دیوارهای سفید بخاطر کار بد نقاش بشدت به چشم میاومد؛ اتاق تقریبا خالی بود و این باعث میشد که همهی جزئیات به چشم بیاد.
وسط اتاق با فاصلهی کمی از در شیشهای، میز طوسی رنگی وجود داشت که اتاق رو پر کرده بود. سطح تیرهی میز، پر از نوشته های درهم و برهم بود که دختر نمیتونست هیچکدوم از اونهارو بخونه؛ اما احتمال میداد یادداشت وداع افرادی باشه که اخرین روز زندگیشون رو میگذروندن.
با چرخش دستگیرهی آهنی، چشمهاش رو از نوشتهها گرفت و سرش رو بالا اورد که باعث شد گوشوارهی دایرهای شکلش به گردنش برخورد بکنه و چند بار جلو و عقب بشه." حرومزادهی پست فطرت"
مردی که ثانیهای پیش وارد اتاقک شده بود فریاد کشید و با چشمهای سرخش سمت دختر هجوم برد.
"قسم میخورم که میکشمت. همین امشب میکشمت"
دختر با وحشت خودش رو عقب کشید و برای اینکه از صندلی نیوفته، چنگی به لبهی مثلثی میز زد.
با تمام قوا، سعی کرد لرزش لبهاش و گرد شدن چشمهاش رو کنترل کنه اما ثانیهای از بستن چشمهاش نگذشته بود که دستهای بزرگ مرد فکش رو اسیر کردن." مگه نباید مواظبش میبودی؟ چیشد؟ وقتی موهاش رو مثل ریشهی درخت میکشیدن و کشون کشون میبردنش زیر کدوم حرومیای بودی؟"
با حرص از بین لباش غرید و فشار انگشتهاش رو روی فک زن بیشتر کرد.
"با..باور کن نمیخواستم این.."
با کشیدهی محکمی که به گونش برخورد کرد، چشماش رو محکم روی هم فشار داد و ریزش بی امان اشکهاش رو حس کرد
مرد که با توجه به فرمی که روی تنش سوار شده بود یه نظامی بود، از خشم نفس نفس میزد و مشت گره خوردش خط رگهاش رو به نمایش میگذاشت
YOU ARE READING
𝖢𝖺𝗌𝖺𝖻𝗅𝖺𝗇𝖼𝖺|𝖭𝖩
RomanceGenres: Romance, Angst, Smut, Action, Classic Couple: Namjin ، Hopemin By: #Ciddle Up: یکشنبه ها ⊹ نامجون یک سرباز آلمانی که به خاطر کنجکاوی میخواد گشتاپو شدن رو امتحان کنه. آخرین چیزی که بهش فکر میکرد، عاشق شدن توی دوران جنگ بود؛ اما انگار سرنوشت...