با احساس سردی روی دستش چشماشو به ارومی باز کرد ...انگار یه وزنه بزرگ روش قرار گرفته بود ...احساس سنگینی عجیبی می کرد ...با گیجی به اطرافش نگاه کرد. نگاهش بین دیوار های ابی رنگ که حس عجیبی رو بهش منتقل می کردن در گردش بود ... با دیدن سر یه نفر که روی تخت بود یکه خورد . ناخواسته دستشو به ارومی دراز کرد و داخل موهای عسلی سر روی تخت کرد...اون شخص سرشو بلند کرد از چشمای خواب الوی فرد متوجه شد که مدت زیادیه سرش روی تخته ...اون شخص با چشمای پر از شوق دستاشو گرفت.
_ پس بالاخره بیدار شدی ؟؟ اه خدای من باید به چان خبر بدم
و سخت در اغوشش کشیده شد ...با تعجب به حرکات عجیب پسری که اونو توی بغلش فشار میداد خیره شد.
_ تو ...تو
لوهان با مکث بکهیون رو از بغلش بیرون اورد ...با دستاش صورتشو قاب گرفت.
_ چرا اینطوری نگام می کنی ؟؟
_ چ...چطوری؟؟
با شنیدن صدای گرفته خودش دستشو به ارومی روی گلوش گذاشت.
لوهان با بغض لباش رو اویزون کرد.
_ یه طوری که انگار نمیشناسیم...
_ من ...من
خواست بگه که من چیزی یادم نمیاد که سرش تیر کشید و باعث شد با حالت دردناکی سرشو توی دستاش بگیره ...
لوهان با دیدن این حالتای بکهیون سریع رفت پرستار و دکتر رو صدا زد.
دکتر با یه پرونده داخل دستش وارد شد .
با چراغ قوه ریکشن مردمکاشو چک کرد .خودکارشو در اورد و چیزی داخل چارت نوشت ..._ دست و پاتو می تونی حرکت بدی ؟
با شنیدن صدای دکتر که ازش سوال می پرسید سرشو به نشونه تایید تکون داد._ حالت تهوع یا سردرد خاصی داری ؟
_ حالت تهوع نه ولی چند لحظه قبل سرم به شدت درد گرفت
دکتر نگاهی به سابقه جراحیش انداخت.
_ طبیعیه ...بعد از ۳ ماه بیهوشی و کما اونم با GCS 5
همین که زنده ای وبهوش اومدی ینی ادم قوی هستی ...
_ کما ؟؟!دکتر بیتوجه به سوالش روبه لوهان کرد و پرسید: وقتی بیدار شد سوال عجیبی نپرسید؟؟
لوهان با مکث جواب داد: نه ... فقط یه طوری نگاهم کرد ...یه طوری که حس کردم یه غریبم براش.دکتر اخم کمرنگی کرد و سرش رو به سمت بکهیون برگردوند.
_ اسمت چیه ؟
_ بکهیون
_ می تونی بهم بگی توی چه سالی هستیم؟
_ سال مار ...۲۰۱۸
دکتر با دستش به لوهان اشاره کرد : تو این پسر رو میشناسی ؟؟
بکهیون با گیجی سری به نشونه منفی تکون داد.
YOU ARE READING
" 𝔽𝕠𝕣𝕘𝕠𝕥𝕥𝕖𝕟 "
Fanfiction🌼 ℱℴ𝓇ℊℴ𝓉𝓉ℯ𝓃 🌼 Couple: Chanbaek / Hunhan Genre:dram_romance_angst_smut🔞 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 خلاصه: چانیول با عصبانیت بازوهای بکهیون رو توی دستاش گرفت. _ اینطوری با چشمای معصومت من رو نگاه نکن ...تو خودت همه چیز رو خراب کردی ...تو یادت نمیا...