[°~پارت دوم~°]

223 55 10
                                    

دیشب بعد از اینکه از بیمارستان اومده بود بیرون ، به دکه غذاخوری نزدیک خونه اش رفت ...تا نزدیکای ۳ نصف شب درحال پر کردن شات سوجوش بود ...مغزش قدرت درک اتفاقای اخیری که افتاده بود رو از دست داده بود ...نیشخندی زد از بخت شومی که کل زندگیش رو در بر گرفته بود.

صداهای میز بغل دستش رو ناخواسته شنید.

_ گاهی اوقات با خودم فکر می کنم اگه پول داشتم بازم وولهی ولم می کرد و من رو بایه بچه تنها بزاره ؟؟

+ ادمی که بخواد بره به پولت نگاه نمی کنه ...یه درپوش روی وجدانش میذاره و برای همیشه ترکت می کنه.

صدای مست شده مرد کناری باعث شد نگاه گذرایی بهش بندازه.

_ چرا بعضی از ادما اینقدر نفرت انگیز و خودخواهن؟

+ همه ما خودخواهیم فقط اینکه توی چه موقعیتی بروز می دیم متفاوته ...توهم بهتره اون زن رو فراموش کنی ...ادمی که بره برای همیشه رفته و هیچ وقتم قرار نیست برگرده. اگرم برگرده دیگه ادم قبل نیست.

فراموشی ؟؟! چانیول پوزخندی زد. چه جمله راحتی رو مرد کناریش داشت به زبون می اورد ...کلمات به زبون اوردنشون اسون به نظر می رسه ولی وقتی پای عمل کردن به میون میاد تک تک سلولهای بدنت از درد به خودشون می پیچن و خواستار فرار کردنن.
خواست دوباره لیوانشو پر کنه که با شیشه خالی مواجه شد ...اهی کشید و درحالی که سرش از درد تیر می کشید کت و کیفش رو برداشت و از چادر بیرون زد .تلوتلوخوران خودش رو به فروشگاه روبه روی دکه رسوند ...یه بسته سیگار گرفت وچندتا قوطی اب جو برای فردا شبش ...ظاهرا تا وقتی اون پسر توی زندگیش بود برنامه زندگیش روی تنها عامل فراموشیش می چرخید.

هوای پاییز رو به سردی می رفت لبه های کتشو به هم نزدیک کرد و قدم هایی که داشت اون رو به سمت خونه نفرین شده اش می برد شمرد ...با تموم وجودش از اون خونه متنفر بود .ولی چاره ای نداشت تنها جایی که می تونست شب رو توش سر کنه همون جا بود. حتی به بار خواست بفروشتش ولی چون فقط خودش صاحب خونه نبود اجازه اون پسر هم نیاز بود ...پسری که سه ماه بود روی تخت خوابیده بود و حالا بعد از مدت ها چشماشو باز کرده بود و چیزی یادش نمی اومد ...این عادلانه نبود ...بیدار شده بود بدون اینکه یادش باشه چه اسیب هایی که به مهم ترین ادم زندگیش نزده ...گرچه اگه چانیول رو ادم زندگیش اصلا حساب می کرد.
وارد ساختمون پیچ در پیچ شد و راهروها رو یکی پس از دیگری گذروند. جلوی در ایستاد. رمز در تاریخ اشنایی شون بود.

دوباره پوزخندی روی لبهاش نقش بست. دوست داشت به گذشته برگرده و خود ۵ سال قبلشو پیدا کنه یک کشیده مهم بخوابونه زیر گوششو بهش بگه از پسری به اسم بکهیون تاجایی که می تونه فرار کنه.
در رو باز کرد و دمپایی های مشکی رنگ رو پوشید ناخودگاه نگاهی به دمپایی های کرمی رنگ کنارش انداخت که صاحبشون خیلی وقت بود ازش استفاده نکرده بود.

" 𝔽𝕠𝕣𝕘𝕠𝕥𝕥𝕖𝕟 "Donde viven las historias. Descúbrelo ahora