_برو داخل
بکهیون نگاهی به صورت بی حوصله چان انداخت و دستشو روی در نیمه باز گذاشت و داخل خونه رفت.
صدای چان رو از پشت سر شنید.
_ دمپایی های کرمی مال توعه بپوش ...خوشت نمیومد پا برهنه کف خونه راه بری.
بکهیون سرشو تکون داد و دمپایی ها رو پوشید. نگاهی به اطرافش انداخت. از راهرو گذشت و وارد پذیرایی شد کاغذ دیواری های یاسی رنگ فضای دل نشینی ایجاد کرده بود ...خونه بزرگی نبود ولی عجیب همه چیزش به دل می نشست .اشپزخونه ای که اپنش به سمت پذیرایی بود و چند تا گلدون کاکتوس روش به چشم میخورد.
به کاناپه قهوه ای رنگ گوشه سالن نگاه کرد که یه پتو روی دسته اش بود ...ینی شب ها چانیول روی اون می خوابید؟؟!
_ برو توی اتاق سمت چپی استراحت کن تا بعدا یه چیزی برای شام درست کنم و صدات کنم.
بکهیون بدون اینکه چیزی بگه خواست به سمت اتاقی که چان اشاره می کرد بره که تابلوی روی دیوار روبه روش توجهشو جلب کرد ...چه حس عجیبی بهش میداد خواست بره از نزدیک نگاهش کنه که صدای چانیول مانع شد.
_ چرا ایستادی پس ؟ نمیخوای بری استراحت کنی ؟؟ مگه توی ماشین غر نمی زدی که خسته ام و میخوام بخوابم.
_ باشه ...رفتم حالا چرا اینقدر بداخلاقی باهام؟
چانیول نگاهی به لب های ورچیده بکهیون انداخت و هوفی کشید و ساک دستی که دستش بود و داخل اتاق کنار اشپزخونه برد.
بکهیون به طرف اتاق سمت چپی رفت و با کنجکاوی داخلشو کندو کاو کرد. یه تخت گوشه اتاق بود و یه کتابخونه دیواری چوبی رو به روی تخت ... کلی تابلو و بوم نقاشی نصفه و نیمه به دیوار کناری کتابخونه تکیه داده بود ...گرد و خاکی که روی کتاب ها نشسته بود معلوم می کرد که کسی در اینجا رو چند وقتی هست که باز نکرده ...
اینجا اتاق خودش بود؟! پس لوهان راست می گفت که نقاش بوده ...دوست داشت لوهان هیونگش بیاد تا هرچی سوال داره ازش بپرسه. اون راجب زندگیش خیلی کنجکاو بود و بدبختانه هیچ چیزی هم یادش نیومده بود ...به ارومی روی تخت دراز کشید و خودشو جنین وار جمع کرد و چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا پلکهاش روی هم بره و به خواب عمیقی فرو رفت.
با سر و صداهایی که از بیرون می اومد، چشماشو باز کرد ...نمی دونست که چند ساعته که اینطوری خوابیده ...گلوش خشک شده بود و کمی هم درد می کرد.
هوا رو به سردی می رفت و این اتاق ظاهرا از موقعی که واردش شده بود قصد گرم شدن نداشت و هنوزم سرد و گرفته به نظر می رسید. ...دستی به موهای شلخته اش کشید و درحالی که دستشو جلوی دهنش گذاشته بود تا خمیازش بزرگ تر نشه از اتاق بیرون رفت.
_ به سهون گفتم نوشابه بدون قند بگیره ...بکهیون نوشابه قند دار دوست نداره ...برای شامم غذا گرفتیم ...با خودمون گفتیم توهم امروز خسته شدی وقت اشپزی نداری و بکهیونم که اونطوریه پس بهتره یه چیزی برای خوردن بیاریم با خودمون.
ESTÁS LEYENDO
" 𝔽𝕠𝕣𝕘𝕠𝕥𝕥𝕖𝕟 "
Fanfic🌼 ℱℴ𝓇ℊℴ𝓉𝓉ℯ𝓃 🌼 Couple: Chanbaek / Hunhan Genre:dram_romance_angst_smut🔞 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 خلاصه: چانیول با عصبانیت بازوهای بکهیون رو توی دستاش گرفت. _ اینطوری با چشمای معصومت من رو نگاه نکن ...تو خودت همه چیز رو خراب کردی ...تو یادت نمیا...