پارت چهارم

3.7K 529 47
                                    

یوهان به چشم‌های قرمز پسر نگاه عمیقی انداخت و از جاش بلند شد. کنار گائون ایستاد و همون‌طور که دستش رو درون جیبش فرو می‌برد، بی‌تفاوت گفت:
«چه دوستم باشی چه دشمن من فقط کمکت کردم چشماتو رو به حقایق باز کنی و بتونی واقعیتو ببینی. ولی تو با مست کردن دنبال اینی که ازش فرار کنی، درست مثل ترسوها!»

دست‌هاش برای پاک کردن اشک‌هایی که از چشم‌های تیره گائون پایین می‌ریخت، التماس می‌کردن. خواسته‌ی ناچیزی بود، اما یوهان اجازه‌ی برآورده شدن همین خواسته‌ی ناچیز هم نمی‌داد و همچنان با سردی به اون پسر نگاه می‌کرد.
گائون صاف ایستاد و با پشت دستش، گونه‌های خیسش رو پاک کرد:
«واقعیت چیه؟! هـــا؟ تنها واقعیتی که من می‌بینم خونسردی توئه. مرگ آدما برات مثل مردن یه حشره‌ست. سو...سوهیون جلوت کشته شد ولی تو حتی خم به ابروت نیاوردی. و این بیشتر وادارم می‌کنه به اینکه تو کشتیش فکر کنــــم!»

گائون به‌خاطر مستی و گیجی حتی نمی‌دونست داره چی می‌گه و حرف‌هاش با هم هم‌خونی نداشتن. دیدنش توی این وضع پریشون جزو صحنه‌هایی نبود که یوهان دلش بخواد ببینه. ولی همچنان از بی‌منطق بودن گائون عصبانی شد و بدون رعایت حالش گفت:
«خودتم می‌دونی چیزایی که می‌گی یه مشت حرف بی‌سروته‌ِ. تو فقط توی مغزت دنبال یه مقصر می‌گردی که تمام تقصیرا رو بندازی گردنش تا خودت احساس گناه نکنی.»

گائون یقه‌ی یوهان رو چنگ زد. قطره‌های اشک از چشم‌های قرمزش با شدت بیشتری پایین ریختن و توی صورت یوهان بلند فریاد کشید:
«خفه شو... خفه شــــو!
حتی الانم داری جوری وانمود می‌کنی و حرف می‌زنی که حتی یه ذره بهت شک نکنم و فقط خودمو سرزنش کنم.»

نفس‌هاش به‌زور از میون لب‌های لرزونش خارج می‌شدن و چهره‌ش غرق در ناامیدی بود.
حتی اگه از چشم بقیه به جای اشک، خون روی گونه‌شون جاری می‌شد، یوهان کوچک‌ترین اهمیتی بهشون نمی‌داد. اما دیدن صورت و چشم‌های خیس گائون یه حس بد رو توی قلبش به جریان انداخت.
به طرز عجیبی حتی از اینکه اون پسر بهش حمله کرده بود عصبانی نشد.
گائون با سکوت یوهان سرش رو پایین انداخت و یقه‌ی مرد رو بیشتر میون دستش مچاله کرد:
«چرا از خودت دفاع نمی‌کنی؟ چرا موقعی که باید حرف بزنی انقدر ساکتی...؟»

یوهان نفسش رو بیرون فرستاد. دست‌های گائون رو از یقه‌ش جدا کرد و میون دست‌های خودش نگه داشت:
«چون نیازی ندارم از خودم دفاع کنم و با یه بچه‌ی بی‌منطق سروکله بزنم. برو اتاقت استراحت کن. الان مستی نمی‌دونی داری چی‌کار می‌کنی.»

اما گائون با خستگی سرش رو به سینه‌ی یوهان تکیه زد و آروم گفت:
«جوری حرف نزن که انگار به حالم اهمیت می‌دی... اونم وقتی که منو فقط یه اسباب‌بازی که باید جلوی حرفات سر خم کنه می‌بینی...
تو خیلی راحت با احساساتم بازی می‌کنی، تغییرشون می‌دی و در نهایت با حرفات منو از اوج به زمین می‌کوبی...»

سرش رو بالا برد و مردمک‌های شیشه‌ایش که توی عجز و درموندگی غوطه‌ور بود، به یوهان دوخته شد:
«بعضی وقتا نمی‌دونم باید کدوم چهره‌تو باور کنم... این چشمایی که با نگرانی نگاهم می‌کنن یا کلماتت که بهم ضربه می‌زنن...؟
بالاخره دیر یا زود انتقامتو می‌گیری و مطمئنم با یه خداحافظی هر چیزی که بینمون بوده رو تموم می‌کنی... پس انقدر گیجم نکن و ازم فاصله‌_»

یوهان دستش رو پشت گردن گائون برد و سرش رو به جلو هول داد. لب‌هاش رو روی لب‌های گائون کوبید و باعث شد حرفش نیمه‌تموم بمونه.
تماسی که میون لب‌هاشون رخ داد خیلی کوتاه و سطحی، اما پر از قدرت و سلطه‌گری بود. یوهان سرش رو عقب کشید و به چشم‌های مبهوت گائون خیره شد:
«من نمی‌خوام به چیزی خاتمه بدم... اگه می‌خوای ازت فاصله بگیرم، خودت باید انجامش بدی و دورم کنی.»

گائون به قدری از بوسه‌ی یهوییشون شوکه بود که حتی نمی‌تونست به کلمات توی سرش نظم بده و درست به زبونشون بیاره:
«چی... م...من... ا...الان... تو...»

یوهان با دستی که پشت گردن گائون بود، دوباره سرش رو جلو و به سمت خودش کشید. نگاه تشنه‌ش به لب‌های نیمه‌باز گائون دوخته شد و آروم زمزمه کرد:
«این آخرین فرصتت برای فرار کردنه و اگه نری، دیگه جلوی خودمو برای لمس کردن بدنت نمی‌گیرم گائون...»

این چه حق انتخاب دادنی بود وقتی گائون حس می‌کرد مغزش به‌خاطر اتفاقات امروز کم مونده منفجر بشه؟!
و حالا چی؟ تصمیم می‌گرفت بمونه و بدن و روحش توسط اون شیطان تصرف بشه یا فرار کنه...؟
باید فرار می‌کرد... باید...
یوهان انگشت شستش رو نوازش‌گرانه روی لب‌های لرزون پسرک کشید و انقدری جلو رفت که با هر کلمه‌ش، لب‌هاشون همدیگه رو لمس می‌کردن:
«چرا مرددی؟ نمی‌خوای از دست این هیولا فرار کنی، درست مثل بقیه؟»

لمس لب‌هاشون، گرما و خیسی‌ای که روی لب گائون نشسته بود داشت منطق رو ازش می‌دزدید. بین صورت‌هاشون فاصله انداخت و آب دهنش رو فرو خورد. حتی نمی‌تونست به اون چشم‌های مشکی که داشت درونش رو زیر و رو می‌کرد نگاه بندازه، چون قدرت جواب دادن رو ازش می‌گرفت. همین حالا هم توی مغزش دنبال جواب بود که چرا از اونجا فرار نمی‌کنه... تاثیرات الکل باعث گیجیش شده بود، مگه نه؟!
اون نمی‌تونست تمایلی به اون مرد داشته باشه...!

یوهان لبش رو به گوش اون پسر که به سمت چپش خیره بود، چسبوند و نفس‌های سنگینش مو به تن گائون سیخ کرد:
«زمانت تموم شد کوچولو...»

انگشت‌هاش به آرومی دور گردن گائون حلقه شدن و بوسه‌ای زیر گوشش زد.
لرزی به بدن پسر افتاد و دستش رو روی سینه‌ی یوهان فشار داد تا دورش کنه. اما یوهان چونه‌ی گائون رو میون مشتش گرفت و دست دیگرش رو دور کمر خرگوش گریزپا پیچید. سر پسر کوچیک‌تر رو به طرف خودش برگردوند و به چهره‌ی قرمزش پوزخندی زد:
«بهت فرصت دادم از اینجا بری... ولی وقتی موندی دیگه فکر فرارو از سرت بنداز بیرون.»

===============================

مصوم: هاااای
برای وقفه‌ای که افتاد شرمندم... ولی دیگه پارتا رو منظم چند روز در میون آپ میکنم که تموم شه💜
گائون‌آ شل کن که یه ددی سادیسمی گیرت اومده پسرمممم😁😂

طلوع روشناییDonde viven las historias. Descúbrelo ahora