پارت یازدهم

3.2K 434 29
                                    

الیا دوباره محکم به در کوبید و دستگیره رو بالا و پایین کرد:
«یوهان؟ صدامو نمی‌شنوی؟! چرا درو قفل کردی؟ بیا بازش کن.»

یوهان به چهره‌ی بی‌رنگ و سفید گائون نیشخند بدجنسی زد و صداش رو بالا برد:
«صبر کن الان میام.»

گائون شوکه به یوهان که داشت از روی بدنش بلند می‌شد، نگاه کرد.
این یه شوخی بود دیگه نه؟ اون مرد که واقعا نمی‌خواست در رو باز کنه؟!
اما انگار اون شخص شوخی‌ای توی کارش نبود. چون با بی‌خیالی از روی تخت بلند شد تا به طرف در بره که گائون نیم‌خیز شد و ساعد دستش رو چنگ زد.
تیله‌های شیشه‌ایش از ترس گشاد شدن و محکم دست یوهان رو به طرف خودش کشید:
«واقعا می‌خوای درو باز کنی؟ نکنه موقعیتمونو یادت رفته؟!»

یوهان با کشیده شدنش توسط گائون، بدون هیچ مقاومتی به طرفش رفت و نزدیکش کنار تخت ایستاد.
اون پسر مثل یه گربه‌ی عصبانی خرناس می‌کشید و در کنارش با آروم حرف زدن نمی‌خواست صداش به گوش الیا برسه.
دیدن چهره‌ی حرصی اون پسر واقعا خیلی لذت‌بخش بود. پس بیشتر به روی آتیش فروزانش نفت ریخت تا شعله‌های عصبانیتش اوج بگیرن:
«چرا باز نکنم؟ برادر زاده‌م پشت در منتظره. مطمئنم از دیدنت خوش‌حال می‌شه.»

«کانگ یوهان! جرات داری درو باز کن تا_»

یوهان ساعدش رو از داخل دست گائون بیرون کشید و بعد دو طرف شونه‌ش رو گرفته و به تشک کوبید. سرش رو پایین برد و به صورت گائون نزدیک کرد.
گائون هم که دستش به جایی بند نبود، فقط تونست سرش رو به بالش فشار بده تا فاصله‌ی ناچیزی که یوهان میون صورت‌هاشون باقی گذاشته بود رو بیشتر کنه.
یوهان به چهره‌ی اخمالوی اون پسر که بیشتر شبیه یه جوجه‌‌ی کیوت عصبانی شده بود تا کسی که ترس به دلش بندازه، لبخند کجی زد:
«وقتی می‌تونی کسیو به چالش بکشی که از عواقبش نترسی. تو این شرایط هرجور فکر کنی، تنها کسی که بازنده‌ست تویی.»

بعد شونه‌های گائون رو رها کرد و مقابل چشم‌های ناباور و مبهوتش به طرف در رفت.
مثل اینکه یوهان خیلی برای ترسوندنش مشتاق بود که حتی از حالت عادی هم تندتر قدم برمی‌داشت! توی اون فرصت کم گائون فقط تونست روتختی رو روی بدن و سرش بکشه و خودش رو اون زیر مخفی کنه.
یوهان قبل از باز کردن در نیم‌نگاهی به تخت انداخت و با دیدن مخفی شدن گائون، چشم‌هاش خندیدن.
وقتی در بالاخره باز و یوهان توی چهارچوب در نمایان شد، الیا به وضوح برق خاصی که درون چشم‌های اون مرد می‌درخشید رو تونست ببینه:
«معمولا دوروبَر اتاقم پیدات نمی‌شه. چی‌کارم داری؟»

چشم‌های الیا باریک شدن و با نگاه مشکوکش سر تا پای یوهان رو از نظر گذروند. اون مرد فقط حوله‌ای دور کمرش بسته بود و باقی قسمت‌های بدنش که دیشب توسط گائون چنگ گرفته شده بود، در معرض دید قرار داشت. لبخند مرموزی روی لب‌های الیا نشست و به شلواری که تا کرده و روی پاهاش قرار داشت، اشاره کرد:
«می‌خواستم سرت غر بزنم که چرا شلوارتو وسط پذیرایی انداختی، ولی خودم فهمیدم دلیلش چی بوده. بالاخره بی‌خیال تنهایی و مجردیت شدی؟ برو کنار می‌خوام بهش اخطار بدم گیر چه آدمی افتاده.»

و اومد از کنار یوهان رد و وارد اتاق بشه که اون مرد راهش رو سد کرد:
«بگو از فضولی می‌خوای سرک بکشی. فعلا سرت تو کار خودت باشه، وقتش که شد با هم آشناتون می‌کنم.
و در مورد اون شلوار...»

دیگه نتونست بیشتر از این حالات چهره‌ش رو کنترل کنه و لبخند شروری لب‌هاش رو کش آورد. می‌خواست بگه که اون شلوار در اصل برای پسرک ترسیده‌‌ایه که زیر روتختی پنهان شده، اما بی‌خیال شد. هنوز برای افشای این حقیقت زود بود و باید صبر می‌کرد. دو طرف دسته‌ی ویلچر الیا، جایی که اون دختر دست‌هاش رو روش قرار می‌داد رو گرفت و ویلچر رو به عقب هول داد تا از چهارچوب در خارج بشه:
«بندازش توی لباسای کثیف تا شسته بشه.»

بعدم بدون اینکه به دختر نوجوون مقابلش فرصت حرف زدن بده، در رو روی صورتش بست و قفلش کرد. بی‌توجه به غرغر کردن‌های الیا که در به روش بسته شده بود، به طرف اتاق لباسش راه افتاد و پسر مضطرب روی تخت رو مخاطب قرار داد:
«هوا اون زیر کم نیاوردی؟ بیا بیرون الیا رفت.»

گائون روتختی رو در حدی پایین آورد که فقط با دوتا چشم‌هاش اطرافش رو بررسی کنه و با ندیدن اثری از الیا، نفس حبس شده‌ش رو با آسودگی رها کرد.
روتختی رو پایین‌تر کشید و قدم‌های اون مرد که از در اتاق لباسش عبور کرده و ناپدید می‌شد رو دنبال کرد.
چشم‌هاش رو به سقف بالای سرش دوخت و دم عمیقی گرفت. مثل اینکه اون مرد هنوز انقدری بی‌پروا نشده بود که پته جفتشون رو روی آب بریزه و رسواشون کنه.
و خداروشکر الیا انقدری ذهنش باز نبود که بفهمه در اصل فردی که روی تخت عموش دراز کشیده، یه زن نیست، بلکه یه مرده! مردی که خوب اون رو می‌شناسه...
با لرزی که از بدنش گذشت، خودش رو بیشتر درون روتختی فرو برد و اون رو تا زیر چونه‌ش بالا آورد.
آه! دلش می‌خواست یوهان رو با این کارهای عجیب‌غریبش زیر مشت و لگد بگیره! البته که نه تنها قدرتش رو نداشت، بلکه جراتش رو هم نداشت...
اما واقعا یوهان چه فکری با خودش کرده بود که با این وضع، بدون هیچ لباسی اون رو بیرون آورده بود؟!
با شنیدن صدای قدم‌های اون مرد، اخمالو به طرفش برگشت. حوله‌ی دور کمرش با شلوار مشکی رنگی جایگزین شده بود و یه سری لباس و حوله هم توی دستش قرار داشت.
کنار تخت ایستاد و تیشرت مشکیش رو از لباس‌های دیگه جدا کرد و روی یه طرف شونه‌ش انداخت. باقی لباس‌ها رو هم گوشه‌ای گذاشت و دست‌به‌سینه گفت:
«بلند شو لباس بپوش تا سرما نخوردی.»

گائون در جواب حرف‌های اون مرد فقط ابروهاش رو بیشتر درهم کشید و با نگاه بُرنده‌ش داشت روی چهره‌ی یوهان خط و خش می‌انداخت.

آه... دوباره حالش خوب شده و یک‌دندگی‌هاش از سر گرفته شده بود! حالا که می‌خواست این‌طور سر ناسازگاری بزنه، پس یوهان هم تغییر رویه می‌داد.
لبه‌ی روتختی که اون پسر نگه داشته بود رو گرفت و محکم پایین کشید که صدای معترض گائون بلند شد:
«ولش کن! چی از جونم می‌خوای باز؟»

«دستات که سالمه، اما انگار گوشات مشکل داره که حرفمو نشنیدی! پس خودم بدنتو خشک می‌کنم و لباسو تنت می‌کنم.»

***********************************

مصوم: اسم مستعارمو به جای 𝑨𝑹𝑴𝒀 باید بزنم «عملیات با موفقیت شکست خورد» 😂😂
بقول فاطی (ویراستار و رفیق شفیقم) من باید دهنمو ببندم و نگم نه پارت بعدی دیگه آخریشه  چون دقیقا همون نمیشه😂💔
پس از اینجا اعلام میکنم، پارت بعدی آخریییش نیییسسست

*برداشتن شمع و دعا خوندن
خدایا جلوی مغزمو برای ادامه دادن بگیررر

طلوع روشناییOnde histórias criam vida. Descubra agora