«توی دنیای واقعی عدالتی وجود نداره، همش یه بازیه!»
آدمها ترسناکترین خلقتی هستن که روی زمین زندگی میکنن و نفس میکشن.
وقتی پای پول یا قدرت وسط باشه، حتی ضعیفترین آدمی که زیر یه پل تخریب شده با بدن نیمهجون رو به مرگه هم میتونه تبدیل به یه هیولا یا ماشین کشتار بشه.
اینکه آدمها چقدر میتونن وحشی و درنده باشن رو یوهان از بچگی فهمیده بود...
پدرش، اولین شخصی که بهش ثابت کرد که آدمها فقط سنگینی کلمهی انسان رو حمل و چهرهی کریه خودشون رو به واسطهی این کلمه پنهان میکنن.
یوهان یاد گرفته بود که به آدمها اعتماد نکنه!
آدمهایی که اون رو فقط هیولای غیرقابل کنترلی که درحال نابودی کشوره میدیدن، ولی دستهای خودشون بیشتر بوی نفرتانگیز خون رو میداد.
میدونست که وفاداری اونها مثل یه کالا قابلیت خریده شدن داره و اگه هدف محکمی نداشته باشن، به راحتی پایههای وفاداریشون سست و درهم میشکنه.با دونستن تمام این چیزها، قلب سختش کمکم مقابل پسری که چهرهی آشناش هم قلبش رو گرم میکرد و هم باعث میشد زخمهای قدیمیش خونریزی کنن، نرم شده بود.
اما جملاتی که اون پسر مقابل دوربین گفت و لو دادن تمام رازها و کارهایی که برای پایین کشیدن اون هیولاهای انساننما انجام داده بود، باعث شد تمام زحماتش هدر بره!
یوهان فکر میکرد بعد از مرگ سوهیون میتونه اراده و وفاداری لازم رو از سمت گائون دریافت کنه، اما اون پسر بدتر از پشت بهش خنجر زده بود!
چهرهی گائون جلوی چشمهاش نقش بست و صداش توی سرش پیچید:
«دادگاه پخش زنده... همش ساختگی بود.»ابروهای یوهان بههم نزدیک شدن و نبض زدن رگ شقیقهش رو حس کرد.
اگه گائون فقط کمی دندون روی جیگر میذاشت و برق صندلی الکتریکی رو قطع نمیکرد... شاید جوکچانگ بالاخره به اینکه از سمت هو جونگسه دستور میگیره، اعتراف میکرد.
باید با این پسر سرکش که هر دفعه گند میزد به تمام نقشههاش چیکار میکرد؟!تقهای به در خورد و بعد از باز شدن در، صدای قدمهای آشنایی توی فضای بسته اتاق انعکاس پیدا کرد. نیمنگاهی به گائون که بهش نزدیک میشد، انداخت و دوباره به طرف نمای شیشهای دفترش برگشت:
«برای چی اومدی؟ نکنه میخوای تشویقت کنم که بهم خیانت کردی؟»گائون با فاصله ازش ایستاد و بعد از کمی مکث جواب داد:
«امروز وقتی چشمای مصممتونو برای کشتن جوکچانگ دیدم، فهمیدم که اگه کسی جلوتونو نگیره دست همه رو به خون آلوده میکنید.
قاضی کانگ! دادگاه پخش زنده یه بازی کامپیوتری نیست که با تحت تاثیر قرار دادن احساسات مردم، غیرمستقیم مجبورشون کنید که برای کشتن و مجازات شدن کسی رای بدن.»حتی بعد از اینکه این حرفهای ستیزانه توسط گائون گفته شد، یوهان ذرهای خم به ابرو نیاورد و مثل همیشه با خونسردی به بیرون نگاه کرد:
«وقتی مجازات انجام بشه حتی اگه مردم از کاری که کردن پشیمون بشن، با درموندگی میخوان باور کنن که تصمیمشون درست بوده و خودشون رو زیر سوال نمیبرن. این ذات انسانه و من با استفاده از این خصلت کاری میکنم که تمام اون جنایتکارا سزای کارشونو پس بدن.»اینکه یوهان انقدر راحت پذیرفته بود که از مردم برای رسیدن به خواستههاش استفاده میکنه، بدتر امید گائون رو ناامید کرد. نگاه دلسردش به نیمرخ مستحکم مرد مقابلش دوخته شد و صداش رنگ یاس به خودش گرفت:
«استفاده از آسیبپذیری انسان... کاریه که یه شیطان انجام میده.»یوهان بالاخره چشمهاش رو از نمای شیشهای گرفت و نگاه تیزش، پسر کنارش رو هدف قرار داد:
«دوباره بگو!»اما گائون فقط با چشمهای ناامیدش به یوهان خیره شد و سکوت کرد.
چرا چهرهی دلسرد و نگاه قضاوتگر گائون انقدر داشت اذیتش میکرد...؟
مگه به این قضیه عادت نکرده بود؟ مگه دیدگاه خصومتگونه بقیه نسبت به خودش رو نپذیرفته بود؟ پس چرا...؟
یوهان قدمهاش رو به طرف پسر برداشت و در یک قدمیش متوقف شد:
«تو هم از من میترسی؟ فکر میکنی که یه هیولام؟»اما انگار لبهای گائون بههم دوخته شده بودن که کوچیکترین صدایی ازش خارج نمیشد. سکوت ادامهدارش حتی بدتر یوهان رو عصبانی کرد و کنترلش از دستش خارج شد. انگشتهاش دور گردن گائون پیچیده شد و اون رو محکم به نمای شیشهای دفترش کوبید:
«حرف بزن کیم گائون! مگه تا یکم پیش برام بلبلزبونی نمیکردی؟! نکنه حرف زدن با یه هیولا منزجر کنندهست؟»چنگالهاش که محکم گلوی گائون رو میفشردن، راه تنفس پسر رو بند آورده بودن. انگار فقط یه باریکه کوچیک برای گائون باقی مونده بود که نفسهای یکیدرمیونش ازش عبور کنه تا زنده بمونه.
چهرهی گائون بهخاطر کمبود اکسیژن رو به قرمزی رفت، اما میل به تقلا و زنده موندن حتی ذرهای درون چشمهاش که بهخاطر اشک براق شده بود، وجود نداشت.
ناامیدانه نگاه نمناکش رو به یوهان داد و فقط تلاش کرد با وجود دستی که در شرف خفه کردنشه، حرف بزنه:
«من... نم...نمیخوام ببینم... که تمام پ...پلای پشت سرتونو... خ...خراب کردید و... روزی برسه... که برای... برگشتن هی...هیچ راهی... براتون... نمونده باشه...»فشار انگشتهای یوهان کمتر شد و با چشمهای پر از تردید و سوءظن به پسرک نگاه کرد. بیاعتمادتر از اونی بود که چنین حرفهایی بشنوه و راحت اونها رو بپذیره!
سرش رو به سر گائون نزدیک کرد و صدای سرد و خشکش به گوش پسر رسید:
«نمیخوام جملههایی که برای آروم کردنم میگی رو بشنوم. من اونا رو یه مشت کلمات مسخره که کنار هم چیده شدن میبینم. هیچ حسی رو بهم انتقال نمیدن.»گائون دستهای لرزونش رو روی دست یوهان گذاشت و به سختی و بریدهبریده گفت:
«میدونم... که دارید... دروغ میگید... اگه هیچ حسی بهتون نمیدن... چرا انقدر مقابل ح...حرفام واکنش نشون میدید؟ ش..شاید این توجه... ب...بهخاطر چهرهم باشه... اما... آخ!»جملاتش همانند هیزمی خشک، به روی آتیش خشم یوهان انداخته شد و مشتعلش کرد. یوهان دوباره گردن پسر رو به عقب و نمای شیشهای فشرد و رگهای شقیقهش از عصبانیت بیرون زدن:
«فکر کردی چون چهرهت مثل برادرمه بهت آسون گرفتم؟ من اگه بخوام میتونم همین الان گردنتو بشکنم!»گائون این قضیه رو بهتر از هرکسی میدونست، اما باز هم پا روی دم این شیر درنده گذاشته بود...
شاید چون نمیخواست آخرین فردی که براش باقی مونده بود رو از دست بده... یا شاید انقدری به وجود یوهان عادت کرده بود که حالا اون رو عضوی از خانوادهش میدید که نیاز به کمک داره تا بیشتر از این غرق نشه...؟
KAMU SEDANG MEMBACA
طلوع روشنایی
Fiksi Penggemar[پایان یافته] یوهان دستش رو پشت گردن گائون برد و سرش رو به جلو هول داد. لبهاش رو روی لبهای گائون کوبید و باعث شد حرفش نیمهتموم بمونه. تماسی که میون لبهاشون رخ داد خیلی کوتاه و سطحی، اما پر از قدرت و سلطهگری بود. یوهان سرش رو عقب کشید و به چشم...