آبِ بارون بین شکاف های باریکِ سنگ فرش های کفِ خونه باغ قدیمی نشسته بود ، هر از گاهی قطره ای از روی برگ های درختان کهن سال محوطه ، سنگینی میکرد ، میچکید و به زمین برخورد میکرد.
نسیم ملایمی وزید و دود سیگاری که از بین لب های پسر بیرون فرستاده میشد رو نامنظم در هوای نیمه تاریک پخش و محو کرد ، خنکی هوا لرز کمی به تنش انداخت . برای چندمین بار با خودش اعتراف کرد که دیدنش از این فاصله ، از چیزی که فکر میکرد سخت تر بود . باید خودش رو آروم میکرد ، بی دلیل ترکش نکرده بود و روی قلب و روح خودش و بندِ دلش پا نذاشته بود .
اما اون چشم های نفس گیر ، اون دوتا تیله ی مشکی و معصوم با قدرت زیادی که تو خودشون داشتن ، تاثیر مستقیمی روی حفره ی تو قلبش گذاشته بودن . انگار به گلدونی که خیلی وقته شاخ و برگش خشک شده بود ، بارون زده بود و ریشه ها دوباره جون گرفته بودن...با دست پشت گردنش رو کمی ماساژ داد و نگاه کوتاهی به دختری که تمام مدت ، با چهره ای سرد پشت پنجره به تماشای اون ایستاده بود انداخت . فیلتر سیگار رو کناری پرت کرد و سمت ساختمان قدم برداشت و بعد از گذر از حوض نسبتا بزرگ و مسیر کوتاهِ بعدش وارد شد . ظاهر خونسردش رو حفظ کرد ، چند تار موی نم دار روی چشم هاش رو کنار زد و به محض ورود خودش رو به مبل رسوند و روش لم داد .
- لباست خیسه .
صدای اون دختردر حالی بلند شد که تمام مدت با نگاهش مسیر رفتن پسر رو تا مبل زیر پنجره دنبال میکرد . دستش رو روی لباس و شونه اش میکشه .
- مجبور شدم تو بارون وایسم ، میرم عوضش کنم .
گفت و سمت راهروی اتاق ها راه افتاد و همون حین با یه حرکت لباسش رو از تنش بیرون آورد .هیچ اجباری در کار نبود اون فقط نمیتونست تو ماشینش نفس بکشه ، فقط بعد از اینکه غمِ چشم های پسرش رو دوباره دیده بود نتونسته بود زیر اون بارون قدم نزنه و سردرگم نشه ... غرق نشه تو درد و رنج .
دختر به آرومی ماگ توی دستش رو روی میز گذاشت و با کمی مکث همون راه رو پیش گرفت . وارد اتاقی میشه که پسر حالا نیمه برهنه توش ایستاده ، بدون برداشتن نگاهش ازش لبه ی تخت مینشینه و یکی از پاهاش رو روی دیگری میندازه ، کمی به عقب خم میشه و به کف دو دستش تکیه میده و با صدای آروم میپرسه : اتفاقی افتاده؟
به دنبال حرفش پسر سرش رو برمیگردونه و نگاه کوتاهی از بغل چشم بهش میندازه و در جواب میگه : نه ...
- تصادف کردی !
این فقط یه یادآروی کوتاهی بود از ضربه ای که به ماشینش خورده بود اما سرعت ضربان قلبش رو بالا برد . به آرومی خندید و کاری که توش مهارت داشت رو انجام داد ، تظاهر به خونسردی کردن . تیشرت تیره رنگی رو از چمدون بیرون میکشه و گوشه ی تخت و کنار پای دختر میندازه و میگه : چیز زیاد مهمی نبود .
و با کمی مکث ادامه میده : خسته ام ، میخوام یکم استراحت کنم ...
دختر در حالی که ابروهاش رو برای لحظه ای بالا میپرونه ، می ایسته و قدمی تا رسیدن به پسر برمیداره . انگشت های زیبا و کشیده اش رو روی بازوی عضله ای و پر از تتوی اون ، که شلواری رو از بین لباس ها انتخاب کرده بود و توی دستش نگه داشته بود ، کشید و سمت سینه اش حرکت داد .
- توی دوش گرفتن کمکت کنم ؟
پسر بدون توجه به حرکت دستش ، بیخیال کامل لخت شدن و عوض کردن شلوارش میشه و با خمیازه ای ساختگی میگه : نه میخوام بخوابم.
شلوار توی دستش رو کنار تیشرت میندازه و کمی از دختر فاصله میگیره .
- به هوای سئول آلرژی داری ؟
با اخم کمرنگ و گیج به دختری که بدون هیچ حسی توی صورتش سوال پرسیده نگاه میکنه و اون در ادامه با پوزخند میگه : من زمان زیادی منتظرت بودم و تو ... میخوای بخوابی ؟!
زاویه دیدش رو کمی عوض میکنه و نگاه از دختر میگیره ، لب پایینش رو کوتاه داخل دهنش میکشه و با آرامش توی صداش میگه : باید شام بخوریم ؟ باشه بریم ...
صدای پوزخند دختر تو اتاق میپیچه و کمی دیگه بهش نزدیک میشه .
- الان سه روزه که تو این شهر لعنت شده ایم و تو حتی به زور بهم نگاه میکنی .
فاصله رو به هیچ میرسونه و با لحن عجیبی ادامه ی حرفش رو میزنه: میدونی که من تو رابطه زیاده خواهم . میخوای بهت خیانت کنم ؟
میگه و به لب های روبروش زل میزنه تا جوابی بگیره . دست سردی که کمی بعد ، به اجبار ، دور کمر باریکش میپیچه ، پوزخند روی لب هاش رو عمیق تر میکنه . محکم به تن پسر چسبیده میشه و دست هاش رو دور گردن اون میندازه .
ESTÁS LEYENDO
Black Bird (Kookmin)
Romance→ Name : Black Bird → Genre : Angst - Romance - Smut - Mafia → Couple : Kookmin - Vmin → Writer : mahtab ••••• قصه از برگشتنِ دوباره ی سیه پر به زندگی جیمین شروع میشه ... تهیونگ که سال ها پیش برای حضور در شبکه ی مافیا تلاش های زیادی کرده ، حالا ی...