+تهیونگ ×جیمین ÷جونگکوک
×"سر درد بدی افتاده بود به جونم با هر بدبختی که بود سختترین کار جهان رو امروز کردم و چشمام و باز کردم برای چند لحظه به سقف زل زدم و سعی میکردم یادم بیاد چه اتفاقی افتاده ... آروم روی تخت نشستم و به اطراف نگاه کردم .. یا چشمام چفت شده یا بلخره مردم چو صد در صد این اتاق خراب شده ی من نبود پاهام رو از تخت آویزون کردم و از روی تخت بلند شدم ... فاک درد بدی تو کل بدنم پیچید دستم رو گذاشتم رو شکمم و یه زره خم شدم تا شاید شاید از دردم کم بشه .. با باز شدن در سریع سمتش برگشتم و در کمال تعجب ... درسته جونگکوک رو دیدم "
×جونگ...گکوک
×"انگار چند سالی بود حرف نزدم صدام به زور بلا میومد وات ده ..."
÷آه جیمین چرا از رو تخت بلند شدی دراز بکشه لطفا تو هنوز خیلی حالت خوب نیست
×ای...ین..جا...کجا..ست؟
÷اینجا خونه منو تهیونگه
×چ..چی..؟...م..ن..این...جا....چی....کار..میکنم؟
÷خوب دکتر گفت طبیعی چیزی یادت نیاد پس یه فلش بک ریز برات میرم ...×خدا..ی من الان ... یادم اومد!
÷آره وقتی آوردیم خونه همچی عادی بود ولی بعدش یهو خیلی حالت بد شد و الان تغریبا ۳ روزه که خواب بودی .
×چییییییییییی؟
+چیشده چرا داد میزنی جیمین ؟
×خدای من ... من دیگه باید خودمو مرده فرض کنم من میکشه شما متوجه نیستین اون بعد از اینکه از زندان آزاد شد کلی دوست کله گنده و خلافکار داره منو میکشه حتما منو میکشه
+بسه کن جیمین تا وقتی من هستم جونگکوک هست هیچ اتفاقی نمیافته
×مثل میخواین چه غلطی بکنین برام بیست چهار ساعته خودم چسب بهم باشین امکان نداره من امروز از اینجا میرم
÷"شونه هاش رو تو دستم گرفتم عصبی تکونش دادم"از اینجا بری کدوم گوری میخوای بری ها چی فکر گردی خوبه خودتم داری میگی یارو روانیه جیمین
×برمیگردم خونه
+جالبه به اون جهنم دره میگه خونه بعد تاقتش نمیگیره اینجا بمونه
×نمیخوام پیش شما بمونممممم
÷چ..چی؟ چرا؟×دوست ندارم و تو تهیونگ همون به قولی عوضی تا قبل از اینکه جنابعالی زبون باز کنی و حرف بزنی ۱ هفته بود از گل نازکتر بهم نگفته بود پس اینو باید بدونی که تو یه حوری مقصر این دردای و زخمای منی حال هم من از اینجا میرم و برام مهم نیست شده برم بیرون بمیرم ولی نه پیش تو جونگکوک که با اینکه ازت خواهش کردم به کسی نگی و گفتی و نه تو تهیونگ با اینکه کلی التماست کردم که به کسی نگی و گفتی نمی مونم
"از روی تخت بلند شد و دست جونگکوک که در تلاش بود تا متوقف کن رو پس زدم لباسم رو که روی دسته صندلی بود پوشیدم و سمت در اتاق رفتم "
×برو اون ور تهیونگ
+نمیرم
×برو اون ور تهیونگ بدنم درد میکنه حوصله ندارم
+بمون
×یه دلیل بیار که قانع شم که بمونم ...
×...
×نیست دیدی هیچ دلیل نیست پس از سر راهم برو کنار
÷چیزی یادش نمیاد از اون حرفایی که بهش زدم
+یعنی نمیدونم که م...
÷نه ... یادش نمیاد ... دکتر اینو بهمون گفته بود
×قضیه چی ؟
÷جیمین لطفا یه ۲ ، ۳ ساعت بمون پدر تهیونگ داره میاد ... لطفا اون و ببین و بعد برو خواهش میکنم
×برای چی داره میاد؟
+معلوم داره میاد ترو ببینه
×تهیونگ
+بله
×پدرم ؟؟؟
+چیزی بهش نگفتیم
×پس!؟
÷پس چی جیمین؟؟
×عموم از کجا فهمیده بود
÷ماهم هنوز نمیدونم
+ یکی دونفر رو فرستادم پیش نگران اون نباش
×فقط تا زمانی که پدر تهیونگ بیاد میمونم
+خیلی خوب باشه&جیمین پسرم لطفا به حرف گوش بده لجبازی فقط وضعیت رو بدتر میکنه کاش زودتر بهم میگفتی و تو جونگکوک اینو بدون که از دست تو بیشتر عصبانیم که تموم این مدت چیزی نگفتی
÷متاسفم
&الان دیگه تاسف چیزی و درست نمیکنه باید از الان دیگه همه چیز و درست کنیم
&جیمین لطفا تو دیگه به خونتون برنگرد و پیش بچه ها بمون .
×ولی آخه
&لطفا جیمین
×چشم
&پسرا شما هم حواستون به جیمین باشه و .. خوب بهش رسیدگی کنین خیلی لاغر شدی پسرم
+چشم پدر
&و تو تهیونگ میخوام باهات حرف بزنم پس مثل یه بچه خوب و ناز پدرت رو تا دم در بدرقه کن
+چشمم&میدونم
+عام چیو ؟
&پسرم نازنینم
+بله
&آیا تو دو عدد شاخ بالای سر من میبینی؟
+یه لحظه یه چک بکنم ..... نه نمیبینم چطور ؟
&پسر چشم سفید خنگ این که تو جونگکوک تو رابطه این رو هم پشه میفهم ولیی..
+و..ولی چی ؟
&نگاه های تو جونگکوک نسبت یه جیمین عجیبه میدونی که پسرم ....
+میدونم پدر هیچ وقت بهتون دروغ نگفتم و نمیگم آره منو جونگکوک خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که از جیمین خوشمون میاد
&ولی پسرم این یه رابطه سه نفره میشه مطمئنی دربارش نمیخوام اذیتت کنم منعت کنم اینو میدونم که جئون و پارک اینجوری نیستن ولی راجب این رابط کامل فکر کنید با جونگکوک و بعد به جیمین این قضیه رو بگید دوست داشتن دونفر به یه اندازه کاره ساده ای نیست با جونگکوک کاملا راجب این قضیه مطمئن شید و بعد به جیمین بگید چون مطمئن باش کسی که اذیت میشه اول خودتی بعدشم جیمین چون ناخداگاه هم تو هم جونگکوک ممکن رفتارهایی بکنین که جیمین احساس اضافه بودن بکن
+حتما ... کاملا راجبش مطمئن میشم"شت شت شت شت خوبه که جیمین چیزی یادش نمیاد خیلی خوبه چه گندی پدر راست میگه باید کامل مطمئن بشیم "..............
مهم لطفا بخونید
میدونم به روم میارین کوتاه بود ولی سر پارتای قبلی خیلی منتظرتون گذشتم حقیقتش عذاب وجدان داشتم و خوب احساس خودخواهی میکردم که من فکر داستان رو تو ذهنتون انداختم و ذهنتون رو درگیر کردم پس در قبال ذهنم احساستون مسئول ببخشید اگه دیر به دیر میزارم من دارم تمام سیعمو میکنم :) امیدوارم تو روند داستان بیشتر کمکم کنید
![](https://img.wattpad.com/cover/347656939-288-k148655.jpg)
YOU ARE READING
ᴘᴀꜱꜱɪɴɢ ᴛɪᴍᴇ ꜱᴘᴇᴇᴅ《𝐕𝐌𝐊》
Fanfictionکاپل = ویمینکوک باید ترسید وقتی همه چیز سریع اتفاق میافته شاید به همون سرعت که به دست میاره از دست بدی ؛)