-"هرکی داشت در آرامش غذا شو میخورد و هیچ حرفی رد و بدل نمیشد و حقیقتش این وضعیت الان موقعیت بود که بهش واقعا نیاز داشتم ، سوکت باید ذهنم جمع کنم تا هرچه سریع تر این وضع مزخرف رو سرو سامون بدم "
×غذا رو دوست نداری ؟
+"با حرف تهیونگ توجه منم جلب شد و به ظرف غذای جیمین نگاه کردم که دست نخورده مونده بود و فقط باهاش بازی میکرد "
×دوست نداری ؟
-.......
×جیمین!!
-........
×پارک جیمین !
-اوه بله بله ببخشید صدام کردی نشنیدم کاری داشتی ؟
+ازت پرسیده بود غذا رو دوست نداری؟ ببین اگه دوست نداری تعارف نکن برات یه چیزی الان درست میکنم !
-نه حقیقتش اشتها ندارم و یه زره هم خستم اگه اشکال نداره من برم بخوابم
×ولی آخه تو که چیزی نخو....
+ته! اشکال نداره جیمین میتونی بری استراحت کنی یه ساندویچ برات درست میکنم میزارم تو یخچال شب بیدار شدی گشنت بود بیا و بخورش
-ممنونم جونگکوک
+چند بار این موضوع رو بگم جیمین ۱ ماه شده ها ! فقط کوک صدام کنه سعی کن بهش عادت کنی اونجوری خودتم راحت تری "یه چشمک ریز بهش زدم"
-شرمنده هنوز بهش عادت نکردم ! پس شب بخیر کوک و شب بخیر تهیونگ
×"سرم و آروم تکون دادم و لیوان آبی که برای خودم ریخته بودم رو تا ته سر کشیدم یه چیزی اینجا خیلی مشکوکه یه جای قضیه میلنگه ، بدم میلنگه"
-"از پشت میز غذا خوری بلند شدم و بعد از بالا رفتن از پله ها وارد اتاقم شدم و در و بستم خودم دقیقا پرت کردم رو تخت و به سقف زل زدم ذهنم انقدر درگیر بودم که مغز در برابر خستگی بدنم مقاومت میکرد و اجازه خواب بهش نمیداد ، ولی باید میخوابید فردا روز پر مشغله و مهمیه سعی کردم ذهنم رو خالی از هر چیزی بکنم و بخوابم"
.
.
[همون لحظه *تهیونگ و جونگکوک در آشپز خانه]
×میلنگه
+جانم ؟ چی میلنگه ! جیمین ؟ شاید پاش پیچ خورد...
×آه کوک قضیه رو میگم خیلی مشکوکه
+میدونم
×میدونی و هیچ کاری نمیکنی
+خودش باید به خواد بهمون بگه و فعلا هم نخواست پس بیا اذیتش نکنیم و جوری وانمود کنیم که چیزی متوجه نشدیم
×یعنی میگی دست رو دست بزاریم
+معلوم که نه عزیزم
×خوب پس !؟
+جوری رفتار میکنیم که چیزی متوجه نشدیم ولیی ما آدمای خودمونو داریم درسته؟
×"نیشخندی زدم به صورت خنثي ولی شیطونیش"
+مسئله ی دیگه ای اگه نیست کمکم کن ظرفا رو بشوریم و یه چیزی برای اون کوچولوی لجباز درست کنیم
×خیله خب !
.
.
[صبح روز بعد ، اتاق جیمین]
-"شب قبل حتی یک ثانیه هم درست نتونستم پلک روی هم بزارم فکر اینکه ممکن چی بالا هایی دوباره سرم بیاد استرس رو بدی رو به جون میندازه و از طرفی هم باید سریع این بلبشو رو جمع کنم همین الانشم احساس میکنم دارم مزاحم رابطمون میشم اگه اونا مطمئن بشن دیگه خطری نیست میتونم از اینجا برم و اونا هم میتونن برا خودشون راحت باشن ، از رو تخت بلند شدم دست و صورتم رو شستم و یه پیرهن نخی نازک سفید پوشیدم و دو دکمه بالاشو بازگذاشتم و یه شلوار بگ راسته مشکی نخی موهامو مرتب کردم و دو پیس(میخواستم بگم چص😐) ادکلن به خودم زدم و قبل از خارج شدن از اتاق موبایلی که دیروز جونگکوک کرد تو پاچم رو برداشتم و زدم بیرون با خودم فکر کرده بودم چون امروز تهیونگ نمیره سرکار و بخوان استراحت کنن زود بیدار نشن یه بار دیگه به ساعت نگا کردم که ۹:۲۲ صبح رو نشون میداد لحظه ای که فکر کردم موفق شدم و داشتم با در خروج عزیز روبه رو میشد صدای جونگکوک متوقف کرد "
+جای تشریف میبری ، با این سر و تیپ!"بخش دوم رو آروم تر و با اخمی که ناخداگاه بین ابرو هام شکل گرفته بود گفتم"
-بیداری ؟
+نه خوابم ! معمولا سر پا بالای پله ها با چشمای باز و دهنی که حرف میزنه میخوابم .. سوال میکنی ها! نگفتی کجا تشریف میبری؟
-بیرون؟!
+ممنونم واقعا ، جیمین جانم چرا اینجوری میکنین تو خو مثلا فکر گردی من فکر میکنم داری میای تو ؟ مقصدتو بگو الان !
-ماشین!فعلا!
+اوکی فهمیدم نمیخوای بگی !
-زدی تو خال
+خوب از اول میگفتی، بزار تهیونگ رو بیدار کنم بگه یکی از بادیگاردای شرکت باهات بی...
-نیازی نیست!
+خ..یله خوب؟!
-برم ؟
+برو!
-"خیلی سریع از خونه زدم بیرون و به سمت پاسگاه پلیس رسوندم تا هر چه زود تر هیونگ رو ببینم "
.
.
[خونه ، تهیونگ و جونگکوک]
×رفت ؟
+اره
×تروخدا لباساشو دیدی ؟ یقشو دیدی ؟ کور میکنم چشمی رو که بگرد دور گردنش . دیگه نمیتونم کوک رسم دارم دیونه میشم
+درست میشه ته درست میشه فعلا بیا پی اون قضیه رو بگی.... راستی یه چیزی یادم افتاد ته ؟
×چی؟
+یه مشتری داشتی چند وقت پیش خیلی گیر بود و کاتب به عمل اومد که طرف دستیار باند مافیای رد واینه
×خو؟
+همین دیگه چیکار کردی؟
×قرار داد که نبستم هیچ وقتم نمیبندد
+پولش ولی خوب بو...
×کوکککک خودت میدونی رو این مدل مشتری ها هم من حساسم هم پدرم
+فاین تایگر بوی
...
سَلاممم بخواین جان من *الکی مثلا دوستم دارین جانم براتون مهمه*
یه اسپویل ریز بکنم قبل اینکه حرفامو بزنم اونم اینکه تو پارت بعد وقتی جیمین و نامجون ملاقات میکنن میفهمن که کسی که جیمین و اذیت کرده از طرف اونی که فکر میکردن نبوده و... میتونی حدس بزنین؟
میدونم تروخدا بلند نشین بغلم کنین خودم میدونم چقدر دلتون برام تنگ شده بود (گوه میخوره قشنگ دورم کردین نفری یه چاقو هم دستتونه)از این به بعد یک یا دو پارت در هفته اونم یا پنجشنبه یا جمعه داریم و تا فروردین همین رویست(اگه تا اونموقعه داستان تموم شد که هیچ اگر نه تو تعطیلات عید هروز پارت میزارم *بچه های قدیمی میدونن هر چقدرم پارت نزارم تو عید همیشه هروز پارت گذاشتم *)

YOU ARE READING
ᴘᴀꜱꜱɪɴɢ ᴛɪᴍᴇ ꜱᴘᴇᴇᴅ《𝐕𝐌𝐊》
Fanfictionکاپل = ویمینکوک باید ترسید وقتی همه چیز سریع اتفاق میافته شاید به همون سرعت که به دست میاره از دست بدی ؛)