تقریبا سه روز میگذشت و بکهیون هربار با دنیایی جدیدی روبه رو میشد ، مهم نبود درست کردن یه سوپ برنج ساده باشه یا کار کردن با رادیویی که جای تلوزیون خراب و کهنه چان رو گرفته ، روزمره برای اون چالش بود و چانیول با نهایت لذت علاقه داشت تا اون هارو قسمت کنه و بهش کمک کنه ، همه چیز جوری جلو میرفت که میخواست ، اما هنوز بکهیون رو با دنیای بیرون اشنا نکرده بود ، جایی که میدونست خیلی از معادلات اون رو به هم میزد ، پس اون روز بعد از التماس های پی در پی برای ادامه کارش توی شرکت باربری و خدماتی با وجود این که بارها به خاطر مستی و تندخویی تا مرز اخراج رفته بود نیمی از پول پس اندازش رو خرج وسایلی برای بکهیون و خونه کرد ، اون ازش نخواسته بود بیرون بره و چان هم توضیحی برای قاطی اجتماع شدن نمیداد اما هیچ وقت همه چیز طبق برنامه ما پیش نمیره ، مثل وقتی که با دست ها پر در خونه رو باز میکنه اما با خونه تاریک و خالی رو به رو میشه ، نه اتاق ، نه زیر زمین ، هیچ اثری از اون پسر نبود ، بسته هارو روی زمین رها میشن و فقط یه جای باقی میمونه برای گشتن که اون بیرون از خونه بود ، با عجله کوچه تنگ و تاریکی که روی شیب بلندی قرار داشت رو رد میکنه اما اون محله اون قدری زنده و روشن نبود که یه پسر جوون بخواد توش پرسه بزنه و چیز جالبی پیدا کنه.
پیرمردی و با کیف چرم توی پیاده رو میبینه و با ترس جلوش رو میگیره:"ببخشید شما پسر با قد متوسط و موهای مشکی با لباس سفید ندیدین ؟"مرد با بهت فقط به نشونه منفی سرش رو تکون میده.
با خودش فکر میکنه اون میتونه الان هرجا باشه ! چند وقته از خونه بیرون رفته ؟ یا اصلا برای چی رفته ؟! اون برای تو اون جامعه بودن زیادی ساده و معصوم بود و هیچ راهی برای برگشت به چان رو بلد نبود.
دستی به موهاش میکشه و تنها نتیجه از نظرش دست روی دست نگذاشتنِ پس بی خبر هر گوشه و کناری رو چک میکنه درحالی که بکهیون با چشمهای ستاره ایش پشت ویترین یه لوازم خونگی کوچیک به تبلیغات روی صفحه بزرگ خیره بود.
بافت سفید و ساده ای که روز اولش چان بهش داد جوابگو اون سرما نبود ، بماند که بسته نودل دزدیده شده زیر اون لباس پوستش رو به خارش انداخته بود ، دستهاشو دور خودش حلقه کرده بود و به تصویر پرواز کشفدوزک و موج اب دریا نگاه میکرد از اونجا ایستادن خسته شده بود اما به محض رفتن تصویر تمام تلوزیون ها با اخبار ساعت هفت عصر عوض میشن و صدای گوینده اخبار حواس عده ای رهگذر اطراف اون رو هم جلب میکنه.
"پلیس به تازگی پنج جسدی که دچار قطع شدگی اندام های مختلف بودن رو در حومه شهر و روخانه هان پیدا کرده ، ان ها معتقدند که این قتل های سریالی ارتباط مستقیمی با چهارده گمشده ای که در طول نه ماه گذشته رخ داده است دارند و دی ان ای و شباهت های متعدد اجساد با افراد گمشده همین نتیجه را نشان میدهد"
با دیدن تصاویری روی اون صفحه بزرگ حسی مرعوب کننده وجودش رو میگیره ، نمیدونست اون از کجا نشعت میگرفت اما اون حس رو دوست نداشت ، صدا زمزمه های رهگذرهارو میشنید و به نظر میومد هرکسی به یه طریق درحالی قضاوت اون حادثه بود ، اونجا بودن رو دیگه دوست نداشت.
ESTÁS LEYENDO
◟PANACEA◝
Historia Corta«زندگی او مثل اونچه گوته میگه پرتگاهی بود که تا انتها صخره اش جلو رفته و حتی لغزش پاهاش رو روی سنگ تیزی که شبیه به سیاره ای متحرک به چشم میاد حس کرده ، هرچند نه سقوط میکنه نه میخواد که سقوط کنه اما محبوس مغاک جنون افسار ذهنش میشه و بی محابا اجازه می...