زندگی اون مثل اونچه گوته میگه پرتگاهی بود که تا انتها صخره اش جلو رفته و حتی لغزش پاهاش رو روی سنگ تیزی که شبیه به سیاره ای متحرک به چشم میاد حس کرده ، هرچند نه سقوط میکنه نه میخواد که سقوط کنه اما محبوس مغاک جنون افسار ذهنش میشه و بی محابا اجازه میده که مرگ جای چشمو ، خون جای عشقو ، جسم بی روح جای اغوشو ، یخ جای دل رو بگیره...
پاناسیا فیکشنی با سیر صعودی و گوینده زندگی یک پسر یتیمه و نتیجه زحمت یک هفتهٔ من هست و میدونم شاید نقص و کمبود توش زیاد باشه اما دلیل نوشتنش که درست انتها داستان مطرح شده ، تلنگری برای دست به قلم شدن بود. شاید زمانی که مطالعه اش میکنید جواب و اطلاعات عینی شمارو از قبول واقعیتی که توی این داستان رخ میده پشیمون کنه ؛ اما من ازتون میخوام ذهنتون رو به اندازه ۱۴ چپتر به نگرش داستان گره بزنید ، رنج و منطق عجیب اون رو از دید خودش ببینید و دنبال ثبات نباشید چون دو شخصیت های این داستان فاصله اشون از دنیای حقیقی زیاده.
داستان پیش روتون جنایی هست اما دنبال کشف یک راز و رمزگشایی یک معما نیست. دنبال پیدا کردن یک دلیله و شاید حتی تا اوایل داستان همه چیز براتون روشن باشه ، اما این حقیقت هسته اصلی قصه نیست پس تا اخر بخونیدش تا بهتر به نتیجه برسید. قسمت هایی از این فیک به دلیل فضاسازیِ بی پرده اش انگست و دارای صحنه های بازِ خشونت هست ، اما این بخش ها چاشنی فیک هستن و بدون اون ها معنا و مفهوم فیک پنهان باقی میموند و من خوندنش رو برای هیچ قشری جز افراد زیر ۱۸ سال منع نمیکنم اما با اگاهی بخونیدش یا کلا سمتش نیاید اگر اذیت میشید ، چون هیچی مهمتر از سلامتی شما نیست.امیدوارم لایق وقتی که براش میذارید باشه
و یادتون نره من مشتاق خوندن نظرات و انتقاداتتون
هر انچه که باشه هستم.بَنشی🤍
ESTÁS LEYENDO
◟PANACEA◝
Historia Corta«زندگی او مثل اونچه گوته میگه پرتگاهی بود که تا انتها صخره اش جلو رفته و حتی لغزش پاهاش رو روی سنگ تیزی که شبیه به سیاره ای متحرک به چشم میاد حس کرده ، هرچند نه سقوط میکنه نه میخواد که سقوط کنه اما محبوس مغاک جنون افسار ذهنش میشه و بی محابا اجازه می...