تقریبا سه ماه گذشته بود ، پاییز جاشو با برف و سرمای زمستون عوض کرد ، بر خلاف عقیده چان ، همه چیز خیلی سریعتر شروع به بهتر شدن کرد ، کمتر موقعی پیش میومد که به حرف های ادمهای گذشته اش فکر کنه اما اون روزها بیشتر از همیشه به مردی که قبل از مرگش درخت فیکوس سبز و تازه ای به اون داد فکر میکرد.
اقای لی ؛ که به خوبی توی ذهن چان حک شده بود. روزی که اون شاهد کم شدن یکی دیگه از دوست های بچگیش شد. جوری جدی بهش گفت: «اتفاقات خوب خیلی ناگهانی و بدون برنامه ریزی پا توی زندگی ما میذارن» انگار به پسر بچه نه ساله چقدر میدونست خوب و بد دنیاش چیه ؛ کیونگ توسط خانواده متوسط اما موفق به سرپرستی گرفته شد و کد های نالایق بودن و مطرود رو توی ذهن معصوم و کودکانه چان کاشت ، اون واضح به اقای لی اغراق کرد هر روز اونجا بودن و دیدنِ رفتن و کم شدن دوستاش قلبش رو میشکوند ولی پیرمرد ابدارچی اصرار داشت همه چیز به موقعش اتفاق میوفته و اون هم روزی با یه خانواده خوب از اون ساختمون قدیمی میره ، حرفی که خیلی طول کشید باورش کنه! روزی که یکی از همکارهای قدیمیش جونمیون رو در میوندونگ دید فهمید معجزه هم میتونه اتفاق بیوفته اما اون معجزه درسِ اقای لی نبود ، معجزه ای بود که خودش تصمیم گرفت برای زندگیش رقم بزنه ، هرچند مطمئن نبود لایق اون اتفاق هست یا نه؟
کریسمس گذشته بود اما هنوز حال هوای خیابون ها و ادم ها مثل زمین پوشیده شده از برف و قهوه ای که بخارش توی هوا محو میشه دیدنی و شیرین بود اون حالا مدتی میشد که به عنوان پزشک کشیک بیمارستانی در حومه سئول به واسطه جونمیون مشغول کار بود ، فکر نمیکرد موفق بشه ترسش رو بذاره کنار و این کارو کنه اما وجود بکهیون اونقدری بهش انگیزه داده بود که طی اون دو ماه تمام وقتش رو صرف بهتر کردن زندگیش کنه ، به اندازه ای نبود که بشه یک شبه از فرش به عرش رسیدن حسابش کرد ، اما هر دو اون ها خوشحال و راضی بودن.
خونه اشون دلباز تر شده بود و بعد از تعمیرات میشد از پنجره بهتر خورشید رو دید ، بکهیون عاشق مطالعه شده بود و کتاب هاشو زیر اون پنجره روی هم سوار میکرد و روی کاناپه هم قدم با خورشید صفحه هارو برگ میزد ، جایی مناسب دو نفر دنج و گرم و دوست داشتنی ؛ هرچند اون شکل عادی پیش رفتن زندگی حس دلشوره ای به دل چان انداخته بود که مبادا طوفان سهمگینی برای خراب کردن همه چیز توی راه باشه!
معمولا همینطور بود. سیر عادی و بی خروش زمانِ حال کمتر وقتی بدون یک مانع در جریان میموند.در باز شد و پاهاش از خستگی به سختی اونو روی زمین نگه داشته بودن و در حالی که کت بلند قهوه ای رو در میاورد بکهیون رو صدا میزد ، بهش قول داده بود به سانچون برن ، حالا بعد از برگ زدن کتاب ها متعددی که گاهی حتی از توی دست های چان قاپیده میشد تلوزیون و رسانه سرگرمی دوم بک بود ، میدونست اون پسر خوره چنین چیزایی میشه ، تصاویر متحرک ادم ها و صورت های نقاشی شده قلابی به دور از واقعیات مناسب ذهن تازه ای بود که هیچی از دنیا نمیفهمه. اما دیدن تلاش های زیادش برای جا پیدا کردن توی دنیا بهش حس زندگی میداد. حس این که تنها نیست و خیلی چیزهای دیگه علاوه بر پرداخت قبوض و جمع کردن شیشه های الکل و شستن بدنی که ازش متنفره مهمه. و همه دلیلش همون ادم بود. ادمی که خودش ساخت.
ESTÁS LEYENDO
◟PANACEA◝
Historia Corta«زندگی او مثل اونچه گوته میگه پرتگاهی بود که تا انتها صخره اش جلو رفته و حتی لغزش پاهاش رو روی سنگ تیزی که شبیه به سیاره ای متحرک به چشم میاد حس کرده ، هرچند نه سقوط میکنه نه میخواد که سقوط کنه اما محبوس مغاک جنون افسار ذهنش میشه و بی محابا اجازه می...