part 1

1.3K 129 8
                                    

چنل تلگرامم: asemunaam@
پیج اینیستاگرام: @asemunaam
برای خوندن ایو های بیشتر همراهم باش☁️🫴
با صدای کوبیده شدن در عمارت، تن پسر کوچک لرزید.
-تا کی میخوای من رو بازی بدی؟
به چشم های به خون نشسته‌اش خیره شد:
-تو تا کی میخوای حرفم رو باور نکنی؟
پوزخندی زد و به چهره درمونده‌اش نگاه کرد:
-با این لرزی که تو صدات هست...انتظار داری باورت کنم؟
جونگکوک به سختی بزاقش رو قورت داد و سرش و پایین انداخت...
سکوتش فقط حقیقت رو مشخص میکرد:
-جئون.‌..این ترس دلیلی جز حقیقتی که جفتمون میدونیم نداره!
سرش و بلند کرد و نا امید با مردمک‌های لرزونش به تهیونگ خیره شد :
-تو من رو میترسونی تهیونگ...
تهیونگ خنده‌ای هیستیریکی سر داد و به خودش اشاره کرد:
-من؟
خندش محو شد..
مشتش رو محکم روی میز کوبید و صدای فریادش توی تک تک آجر های ساختمون پیچید:
-من میترسونمت؟
لبخند ترسناکی رو لب هاش نشست...
دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد، دست آزادش و گوشه لبش کشید:
-باور کن تو الان خیلی ترسناک تر از منی!
چیزی نمونده بود تا اشک‌های جونگ‌کوک صورتش رو خیس کنن.
با صدای گرفته‌ای گفت:
-تو نباید اینکار رو باهام بکنی تهیونگ!
صدای فریاد مجدد  تهیونگ لرزه‌ای به تنش انداخت:
-نباید ها رو تو تبدیل به باید کردی.
چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید...
ولی از خشم وجودش کم نکرد.
چشم‌هاش به رنگ خون دراومده بودند و اگر یکم دیگه جونگکوک به این بازی مسخره‌اش ادامه میداد ممکن بود دست به هرکاری بزنه:
-با من بازی نکن جئون...من حقیقت و از زبون خودت میخوام!
-حقیقت و بهت گفتم کیم..چرا نمیخوای بفهمی!
تحمل همه چیز براش سخت شده بود...
اینجوری هیچ کاری از پیش نمیرفت.
تا صبح هم اینجا میموندن هیچ اتفاقی نمیوفتاد چون اسرار از اون بود و انکار از جونگ‌کوک!
پشتش رو به جونگکوک کرد و با صدای آروم اما عصبی لب زد:
-از اینجا برو بیرون.
-تو باید باورم کنی تهیونگ...
از صدای پر از بغضش متنفر بود.
وسط حرفش پرید و با صدای بلندی فریاد زد:
-فقط گورت و گم کن!
و سمت پله ها قدم برداشت.
روی پله سوم مکث کرد و با لحن جدی‌ای روبه بهش گفت:
-بهتره بدونی تکرار این کار ، پایان توعه جئون جونگکوک!
و بدون توجه به جونگکوک پله‌های باقی مونده رو طی کرد..
-من فقط نیاز داشتم تو باورم کنی تهیونگ...
بعداز رفتن تهیونگ به اشک هاش اجازه داد صورتش رو لمس کنن.
حالش مثل بچه ای شده بود که وسط شلوغی شهر مادرش رو گم کرده.
چاره ای جز رفتن نداشت‌. حداقل برای چند ساعت...و تا قبل طلوع خورشید!
- اگه قرار بود منو از خونش بندازه بیرون چرا اصلا اومدیم اینجا!
غر زنان به سمت در میرفت.
و وقتی در رو باز کرد یکی از نگهبان‌ها جلوش ظاهر شد.
- لطفا با من بیاین جناب جئون.
دندون هاشو بهم فشرد.
از محافظ‌گر بودن تهیونگ متنفر بود!
درست مثل مادر پدرای رو‌مخ داشت کنترلش میکرد.
مطمئن بود تهیونگ نگهبان رو فرستاده تا به همون مکان مزخرف برن.
اما دلش نمیخواست توی اون خونه ی چندش‌آور بخوابه..
ولی راه پیچدوندن وجود نداشت!
خشم تهیونگ انقدری زیاد بود که بتونه بهش آسیب برسونه...
ناچار به دنبال نگهبان افتاد و همراهش به خونه‌ی کوچیک کنار عمارت بزرگ تهیونگ رفتن؛
از نگهبان خواست تا تنهاش بزاره‌.
قبلا بار ها اونجا مونده بود...
بدترین شب های زندگیش.
حس تلخی بود که برای اروم شدن معشوقه‌اش باید ازش دور میشد.
آدم‌های توی شهر وقتی ناراحت میشدن، فرد مورد علاقشون هر لحظه پیششون بود...
اما انگار جونگکوک برای تهیونگ فرق داشت...
روی کاناپه نشست.
میز روبه روی کاناپه پراز زباله و شیشه های مشروب بود.
صورت کوک حالت انزجار گرفت...
با وسواسی که اون داشت، خوابیدن توی اون خونه براش کابوس بود.
در عین حال چیزی برای سرگرمی وجود نداشت پس خواب بهترین گزینه برای کوک بود.
قبل خواب تموم پرده هارو کشید و ساعتش رو روی ۱۲ شب تنظیم کرد.
شاید زمان زیادی بود برای خوابیدن اما خب اگر زود تر بیدار میشد هم قرار بود توی اون خونه زندانی بمونه!
-گند زدی تهیونگ.
این مکالمه برای آروم تر شدنش بود اما نه تنها هیچ کمکی بهش نمی‌کرد بلکه بدجور داشت اعصابش رو‌ خورد میکرد...
-حقش بود یونگی. برخورد من خیلی معمولی بود!
نفس‌های عمیقی برای حفظ خون سردیش میکشید.
-تهیونگ به هرحال اون کوچیکه! گاهی وقتا تو باید راهنماییش کنی.
سرش رو تکون داد:
-کار دارم یونگی باید برم.
بدون شنیدن حرف یونگی پارچه سیاهِ روی آینه رو کشید.
بدنش رو‌ روی تخت انداخت و به سقف خیره شد.
میدونست که چی‌ حالش رو خوب میکنه.
بغل کردن ماهش...
اما میدونست اگه نزدیکش بشه قرار نیست اتفاقای خوبی بیوفته.
اما میتونست از دور تماشاش کنه!
میترسید.
ترس از دست دادن جونگکوک تنها نقطه ضعفش شده بود...
به همین دلیل مجبور به جدی رفتار کردن با تنها فرد زندگیش بود...
درصورتی که این کار آزارش میداد.
اتاقش پنجره‌های بزرگی داشت....
نور ماه تنها چیزی بود که باعث میشد اتاق فضای روشنی داشته باشه.
بلند شد و مجدد پارچه رو‌ از روی آینه کنار کشید.
-جونگکوک رو نشونم بده.
داخل آینه تصویر جونگ‌کوک نمایان شد.
با دیدنش پودر شدن قلبم رو حس کردم...
مثل بچه های دو ساله خودش رو بغل کرده بود و سعی در خوابیدن داشت.
اما قطره های اشک روی گونه هاش مسابقه میدادن.
- یعنی من...انقدر اذیتش کردم؟!
باید پیشمون میشد؟
عذاب وجدان داشت.
لرزیدن لب‌های پسرش باعث میشد هر لحظه حس تنفر توی وجودش نسبت به خودش بیشتر بشه.
حسی ته دلش رو قلقلک میداد که کنار کوک‌ باشه...
اما غرورش قدرتمندتر بود.
نارنجی شدن آسمون خبر طلوع خورشید رو‌میداد...
چند ساعت خیره تصویر کوک بود؟
خبر نداشت.
به سرعت تموم پرده‌های اتاقش رو کشید.
به سمت کمدش رفت برای در امان موندن از نور خورشید چتر بزرگی رو‌برداشت.
چند دقیقه بعد جلوی در‌ خونه‌ی کوچیک بود.
سعی کرد خیلی اروم درو باز کنه...
حتی توی خواب هم چشماش پف کرده بود و این نشون میداد که اشک‌های زیادی ریخته‌...
آروم به سمت پسر‌کوچیک تر رفت و کنار کاناپه ای که کوک خوابیده بود نشست.
با دستش موهای دریایی پسرک رو از روی صورتش کنار زد...
-من فقط میخوام باهام رو راست باشی ماه کوچولو...چرا همه چیز رو برام سخت می‌کنی؟
این بار چشم های تهیونگ بود که به مرز خیس شدن رسید.
-من نمیخوام بهت آسیب برسه...میترسم از این که بری...من فقط تورو دارم. میفهمی یعنی‌ چی؟
جمله آخرش رو با غم گفت.
بعد مدت زیادی خیره موندن به جونگکوک که توی خواب آرومی بود، بلند شد و بوسه‌ای روی پیشونیش کاشت.
-امیدوارم که فردا برای بخشیده شدن اسرار کنی...دوست ندارم اینجا بمونی! دور از من...
با باز کردن چترش از خونه خارج شد.
با این که پوشش مناسب و چتر داشت...اما نور خورشید حتی به صورت غیر مستقیم حس بدی بهش میداد...

Blue moonWhere stories live. Discover now