part5

402 54 0
                                    

- مراقب باشین که نره بیرون... یکیتون جلوی اتاقش باشه... اگه اتفاقی افتاد، خبرم کنید...

تموم این مانع ها برای در امان بودن جونگکوک بود...

تهیونگ میترسید...

میترسید که تاریخ تکرار بشه...

خورشید تازه غروب کرده بود.

برای اروم کردن فکرش، تصميم گرفت کمی از اونجا دور بشه...

قدم زدن زیر نور ماه، دومین چیزی بود که بهش آرامش مطلق میداد و اولیش؟ غرق شدن توی چشم های عسلی پسرش بود.

خونه رو، به مقصد برکه‌ی معروف جنگل ترک کرد.

برکه تنها جایی بود که تهیونگ میتونست تصویر خودش رو ببینه...

کفش هاشو در اورد و پاچه ی شلوارش رو تا کرد... روی تکه سنگی که کنار برکه بود نشست و پاهاشو داخل اب سرد گذاشت...

انعکاس تصویر ماه روی برکه زیبا بود.

برای دیدن صورتش، سرش رو خم کرد... اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد، دو رنگ بودن موهاش بود...

- اوه... باید دوباره موهامو رنگ کنم...

با دقت بیشتر، اجزای صورتش رو از نظر گذروند‌..

همه چیز مثل قبل بود... اما چرا اینقدر شکسته به نظر میومد؟!

-‌ تو‌ همیشه زیبایی، کیم تهیونگ.

برکه... داشت حرف میزد؟ برای تهیونگ عجیب نبود...

سرش رو عقب برد...

- جوک خوبی بود.

چشم هاشو بست.

- استعدادی توی شوخی کردن ندارم مستر...

تهیونگ‌ نفس عمیقی کشید...

- معیار من برای زندگی زیبایی نیست.

صداش، دیگه قدرت و تحکم قبل رو‌نداشت و‌ می‌لرزید...

- دلم نمیخواد ضعیف به نظر بیام...

شروع کرد به تکون دادن پاهاش، که باعث شد برکه موج های ارومی به خود بگیره.

- هر کاری که انجام داده میشه... یه تاوانی داره تهیونگ. تو داری تاوانش رو پس میدی... این تاوان توعه... تو... ذره ذره دارایی هاتو از دست میدی.

حرف‌ هاش زیادی رک‌ بود!

- نمیتونی جلوی اتفاق افتادن بعضی چیزا رو بگیری. پس به خاطرشون نگرانی نداشته باش...

قصدش چی بود؟ ازار دادن تهیونگ... و یا عذاب دادنش؟

تهیونگ پوزخندی زد.

جوابی بهش نداد...

میدونست، خودش متوجه همه چیز بود.

اما قلبش، نمیخواست قبول کنه...

Blue moonHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin