part16

204 24 0
                                    

جونگ‌کوک احتمال میداد فردی که وارد اتاق شد، مادر تهیونگ بود.
زمانبندی خوبی داشت، وگرنه نامجون بیشتر پیشروی میکرد!
الماس آبی روی زمین افتاده بود.
زنی که صدای نسبتا پیری داشت، از اتاق خارج شد و درو‌ قفل کرد!
کوک از زیر میز بیرون اومد، خم شد و الماس رو برداشت.
- اما تهیونگ...
الماس رو داخل جیبش گذاشت.
- تهیونگ چرا برنگشت!
                                       ****
چشم‌هاشو آروم باز کرد و برای واضح شدن اطراف، چند پلک‌ پشت سر هم زد.
نیم خیز نشست.
- چی... چیشده!
سعی کرد آخرین اتفاق‌ها رو از نظر بگذرونه.
- گوشیم... جونگ‌کوک... اون فرار کرد!
تنها چیزی که میتونست بهش فکر کنه این بود.
بلند شد و هنگام بلند شدن حس سرگیجه خفیفی داشت...
بیخیال همه چیز، به سمت اتاق کلکسیونش دویید.
دستگیره رو‌چرخوند.
در قفل بود!
و کلید روی در...
کلید رو چرخوند.
درو‌ باز کرد و با جونگ‌کوکی‌ که غرق خون بود متوجه شد.
غرق خون... برای توصیف وضعیت جونگ‌کوک کمی زیاد بود.
با قدم‌های محکم و آروم به سمت کوک می‌رفت.
با فاصله کمی از جونگ‌کوک ایستاد.
کوک‌ حرف نمیزد و ساکت بود.
تا وقتی که تصمیم گرفت سکوت رو بشکنه!
- گردنبند رو برد!
تهیونگ با نگاهی خنثی خیره به چشم‌های جونگ‌کوک بود.
گردنبند؟ براش مهم نبود.
خیالش راحت بود که جونگ‌کوک‌ هنوز نتونسته فرار کنه.
- مهم نیست، تو حالت خوبه؟
جونگ‌کوک سرش رو تکون داد.
نمیدونست چرا تهیونگ درمورد گردنبند بیخیال بود، گفته بود که اون الماس خیلی مهمه، پس چرا الان چیزی نمیپرسید...
- گردنت؟
پوزخندی رو لبای جونگ‌کوک شکل گرفت... که البته بیشتر شبیه تلخند بود.
- یه خراش کوچیکه... در برابر دردهایی که کشیدم چیزی نیست!
جمله‌اش درد زیادی داشت.
اگر تهیونگ جای اون بود، با همون خراش کوچیک کارش به بیمارستان کشیده میشد!
- لباس‌هاتو عوض کن، برات دارو میارم.
لباس‌های مارک؟
تیشرت سیاه و ساده‌ای رو برداشت.
تهیونگ دنبال پماد داخل کشوی میزش بود.
- خودشه!
به سمت جونگ‌کوک برگشت و اون رو درحال که داشت تیشرتش رو میپوشید، دید.
تهیونگ از دیدن بدن ورزیده جونگ‌کوک تعجب کرد!
- فکر نمی‌کردم یه دزد بتونه اندامش رو حفظ کنه.
جونگ‌کوک تیشرت رو پوشید و به سمت تهیونگ برگشت.
- چی؟
تهیونگ به تخت کنارش اشاره کرد.
- روی تخت بشین.
کمی از محلول رو روی پنبه ریخت، کنار کوک نشست و شروع به پاک کردن زخمش کرد.
- تعریف کن... چیشد؟
جونگ‌کوک اسمی از نامجون نبرد و اون رو یکی از آدمای جین خطاب کرد.
اما حرف‌هاش برای تهیونگ... کمی غیرقابل باور بود.
جونگ‌کوک خودش رو به عنوان یه دزد حرفه‌ای معرفی کرده بود و این که نتونسته بود از گردنبند محافظت کنه، غیرممکن بود.
اما زخم روی گردنش این رو ثابت نمیکرد.
به هر حال... جونگ‌کوک میتونست همراه اون فرد فرار کنه!‌ اما نرفت.
ولی میتونست قصد دیگه‌ای پشت نرفتنش باشه...
فکرهایی که ذهن تهیونگ رو درگیر کرده بود، داشت دیوونش میکرد!
- هی! یکم آروم‌تر!
حواسش به فشار دستش نبود... کلافه بود.
بلند شد و پنبه‌ای که به دست داشت رو داخل سطل آشغال انداخت.
- خودت تمیزش کن.
                                        ****
- من‌ رفتم جین!
با نگاه تیزش بهش خیره و خشم توی چشم‌هاش غیر قابل درک کردن بود.
- رفتم که‌ اون گردنبند لعنتی رو بدزدم!
سعی میکرد دستش رو داخل جیبش مخفی کنه.
هر چند، میدونست حتی اگر جین زخم‌های روی دستش رو ببینه اهمیتی نمیده!
- چیشد؟
با خنده‌ای بلند، به سمت پنجره‌های بزرگ اتاق رفت، پنجره‌هایی که کل شهر رو نشون میدادن.
-‌ جئون جونگ‌کوک، تو خونه‌ی تهیونگ بود! توی اتاقی که تهیونگ تمام الماس‌هاشو نگه میداره، در حالی که گردنبند توی گردنش بود.
حالت صورت جین، در لحظه تغییر کرد.
- تو میفهمی که داری چی‌ میگی؟
نامجون بدون نگاه کردن به جین ادامه داد:
- نکشتمش... گردنبند رو ازش گرفتم اما زنجیر لعنتیش بریده شده بود و اون الماس روی زمین افتاد، و در آخر... صدای کسی رو شنیدم و مجبور شدم که فرار کنم!
نفس صداداری کشید.
- میدونم که قراره بگی من یه بی‌عرضه‌ام! اما من تمام تلاشم رو کردم...
بعد چند ثانیه مکث دوباره شروع کرد به حرف زدن:
- جونگ‌کوک میدونه که دست از سرش برنمیداریم، پس قطعا برمیگرده و خودش اون الماس رو بهت میده!
به سمت جینی که پشت میزش نشسته بود رفت.
دست‌هاشو روی میز گذاشت و تکیه‌گاه بدنش کرد.
- اگر قرار نیست من رو بکشی... میتونم برم؟
جین همچنان جوابی نداد!

Blue moonWhere stories live. Discover now