part15

245 30 0
                                    

مشت محکمی به آینه‌ی روبه روش زد.
فرصتش تموم شده بود.
آخرین ساعت‌های سه روزی که به جین، قول داده بود که جونگ‌کوک‌ رو‌ پیدا کنه داشت تموم میشد!
جونگ‌کوک الان توی کانادا درحال خوشگذرونی بود و نامجون؟
باید تاوان کار جونگ‌کوک رو پس میداد.
- نباید اجازه بدم.
لبخند تلخی زد و به انگشتری دست سازی که ارزش معنوی زیادی براش داشت خیره شد.
- این رو پدرم ساخته، برای من.
تهیونگ انگشتر رو سرجاش گذاشت.
اما چیزی درونش اون رو به گفتن جمله‌های عجیب به پسر مومشکی میشد.
تهیونگ با حوصله تک تک سازه‌های دستیش رو به جونگ‌کوک نشون میداد.
- برام‌ عجیبه چطور یه آدم انقدر می‌تونه خلاق باشه؟
- برای منم‌ عجیبه، چطور یه دزد انقدر میتونه زیبا باشه!
- دوستت... باید مهارت لاس زدن رو از تو یاد بگیره کیم تهیونگ.
لاس؟ خب هر کسی به جای جونگ‌کوک بود همین فکرو میکرد.
- از بین اینا.. گردنبندی که روی گردنته با ارزش ترینه! الماس آبی، به راحتی پیدا نمیشه، کمیاب و همینطور گرونه.
جونگ‌کوک نگاهی به گردنبندی که داخل گردنش بود، انداخت...
- و تو این رو دادی به من؟
تهیونگ با لبخند سرش رو تکون داد.
- قول داده بودم.
جونگ‌کوک بعد از چند دقیقه، سکوت رو شکست.
- اینا... اینا رو خودت طراحی کردی؟
تهیونگ سرش رو تکون داد.
- به جز جواهراتی که پدرم ساخته.
- واقعا حوصله داریا!
تهیونگ قدمی به کوک نزدیک شد.
- چند سالته؟
- بیست و پنج.
تهیونگ به چشم های کوک زل زد.
- هفت سال ازم کوچیک‌تری... ولی انگار بیشتر از من از زندگی خسته شدی!
حق داشت.
جونگ‌کوک حق داشت که خسته بشه...
و برای حرف مرد مقابلش، جوابی نداشت.
ولی کنار تهیونگ بودن... بهتر از مردن توسط جین بود.
تهیونگ وارد اتاق شد.
نگاهی به دور و بر انداخت و روی میز کار گوشیش رو دید...
صدایی به گوشش رسید.
به عقب برگشت...
در بسته شده بود!
- جونگ‌کوک؟
بعد به زبون اوردن اسم پسر مومشکی، پارچه‌ای جلوی دهنش قرار گرفت...
دستش رو روی دست‌هایی که حرکتش رو‌ خنثی کرده بود، گذاشت.
- معذرت می‌خوام رفیق!
آخرین چیزی بود که شنید.

چشم‌های تهیونگ بسته شده بود و نامجون بعد مطمئن شدن از بیهوشی تهیونگ اون رو روی زمین ول و شروع به گشتن دنبال گاوصندوق گردنبند کرد.
اثری از گاوصندوق نبود.
اما تهیونگ گفته بود که گردنبند داخل اتاقشه!
- شاید..‌ جاشو‌ عوض کرده!
از اتاق تهیونگ خارج شد و به سمت اتاق کلکسیون تهیونگ رفت.
در باز بود.
به محض وارد شدن جونگ‌کوکی رو دید که در حال تماشا کردن جواهرات روی میز بود. باورش نمیشد.
فردی که فکر میکرد از دستش داده...
الان جلوی چشمش ایستاده بود؟
جونگ‌کوک حضور فردی رو داخل اتاق حس‌ کرد..

- تهیونگ این انگشتر...
سرش رو بالا برد و با دیدن فرد سیاه پوش روبه‌روش، قدمی به سمت عقب برداشت.
نامجون بلند خندید.
- توی آسمونا دنبالت میگشتم جئون، ولی روی زمین پیدات کردم.
اگر بد شانس آدم بود... قطعا میشد جونگ‌کوک!
نگاه نامجون به گردن جونگ‌کوک افتاد.
ماسکش رو در اورد و روی زمین پرت کرد.
- واقعا فکر کردی میتونی از دست ما فرار کنی؟
در واقع جونگ‌کوک فکر‌ میکرد کنار تهیونگ جاش امنه.
هر قدمی که نامجون به سمتش برمیداشت عقب‌تر میرفت... تا جایی که به دیوار رسید.
- دلم میخواست خودم کارت رو تموم کنم ولی این کار برای جین لذت بخش‌تره.
- یه زمانی پشتم بودی... الان جلوم ایستادی و حرف از مرگم میزنی؟
حرف جونگ‌کوک... درد داشت.
اما گوش‌‌های نامجون؟ نمی‌خواست بشنوه.
- تهیونگ! تهیونگ کجاست!
نامجون چنگی به موهاش زد.
- برات مهمه؟
نامجون دستش رو به سمت گردن جونگ‌کوک دراز کرد و غرید:
- اون گردنبدِ لعنتی رو بده تا همه چیز تموم بشه.
جونگ‌کوک دست نامجون‌ رو پس زد و قدمی به عقب برداشت.
- جرعت نکن بهش دست بزنی کیم!
نامجون... ناباور خندید.
- فکر کردی برای چی اینجایی جئون؟ فکر کردی کی تورو به اینجا رسونده؟ تو فقط لازم بود اون ماموریت کوفتی رو انجام بدی! پس اگر میخوای زنده بمونی اون گردنبد رو بده به من.
جونگ‌کوک سرش رو پایین انداخت و تلخندی زد.
- الان همه چی عوض شده نامجون... پس لطفا از اینجا برو، چون من اجازه نمیدم دستت به این گردنبد برسه.
نمیدونست جرعتی که داشت از کجا سرچشمه می‌گرفت...
شاید فقط نمی‌خواست از اعتمادی که تهیونگ بهش کرده بود سواستفاده کنه؟
- جونگ‌کوک... مجبورم نکن به روش خودم ازت بگیرمش.
تو چشمای جونگ‌کوک نگاه کرد... چشماش مثل قبل نبود، شجاعت زیادی داشت و این نامجون رو عصبی میکرد!
نامجون فاصله بینشون رو پر کرد و یه دستش رو روی شونه جونگ‌کوک گذاشت و دست دیگه‌اش رو داخل جیبش قرار داد.
خواست قدمی به عقب برداره اما دست نامجون‌ مانعش میشد!
ناباور به چاقویی که هر لحظه بیشتر به گردنش نزدیک‌تر میشد، خیره بود.
اونقدری از نامجون شناخت داشت که باعث ترس و ضعفش نسبت به جین بشه... پس اینکه الان بخواد بکشتش؟ غیرممکن نبود.
میدونست اگر حرکتی میکرد نتیجش فرو رفتن چاقو‌ توی بدنش بود.
- بیخیال نامجون... تو این کارو نمیکنی!
نامجون توجهی به حرفاش نمی‌کرد.
- به خاطر تو...
دستش رو از روی بدن جونگ‌کوک برداشت و روی گردنبد گذاشت.
بدن جونگ‌کوک الان کاملا آزاد بود... ولی بخاطر ترسی که داشت و چاقویی که روی گردنش قرار داشت، نمی‌تونست تکون بخوره.
تکون خوردن جونگ‌کوک مصادف با کشته شدنش بود!
- به خاطر این تیکه سنگ...
- ب... بس کن!
- اگر نمیخوای همراه این گردنبد، گردنت رو هم ببرم، دستت رو بردار!
- باشه نامجون! من... باهات میام!
نامجون فشار آرومی به چاقو وارد کرد.
- تو فرصتت رو از دست دادی جونگ‌کوک!
پوست گردن جونگ‌کوک بریده شد... لبش رو به دندون گرفت و دست‌هاشو مشت کرد.
- چرا صدای درد کشیدنت رو نمیشنوم!

نامجون چاقوی کوچیک رو تا جایی که به زنجیر گردنبند برسه پایین کشید و همراه اون، زخمی سطحی روی گردن جونگ‌کوک ایجاد کرد.
-‌ تو همیشه همینطور بودی جونگ‌کوک، وقتی داری شکنجه میشی هیچی نمیگی و این... ما رو ترغیب می‌کنه به بیشتر شکنجه کردنت!
صدای زنی توی گوشش پیچید.
- تهیونگ!
نامجون نگاهی به در ورودی انداخت!
- لعنت بهش...
زنجیر گردن بند رو برید و اون‌ رو از گردن جونگ‌کوک کشید.
جونگ‌کوک نفس‌های سنگینی می کشید، نمی‌تونست حرکت کنه... ولی در لحظه تونست نیمی از گردنبد رو از دست نامجون‌ بکشه... که این کار باعث بریده شدن گردنبد شد.
نامجون قبل از خارح شدنش از اتاق به سمت جونگ‌کوک برگشت...
-‌این آخرین دیدار ما نیست جونگ‌کوک.
صدای فردی که ظاهرا دنبال تهیونگ بود نزدیک‌تر میشد.
نامجون سریع از تراس گوشه‌ی اتاق خارج شد و جونگ‌کوک زیر یکی از میزها قایم شد و برای سروصدا نکردن با دستش، دهنش رو گرفته بود.
-‌تهیونگ؟ اینجایی ؟
صدای برخورد کفش های اون زن با زمین،‌ باعث بالا رفتن ضربان قلبش شده بود.

Blue moonWhere stories live. Discover now