part8

285 48 3
                                    

- من اینجام ب...

جلوی دهنش توسط فرد مقابلش گرفته شد.

اما یونگی صدای دخترش رو شنیده بود!

و بعدش صدای دوییدن و له شدن برگ‌های خشک شده زیر پا... یونجی تنها نبود!

از این‌که راه تعداد آدم‌هایی که وارد جنگل شده بودن، با راه یونگی جدا بود، خوشحال بود...

این پیدا کردن دخترش رو راحت تر میکرد.

پایان راهی که میرفت به خونه‌ی کوچیکی خطم میشد.

همون کلبه‌ی‌ چوبی... قبلا اینجا اومده بود.

- نه... نمیخوام بهش فکر کنم!

تموم فکرهای مزاحم رو کنار زد و به سمت درچوبی کلبه رفت...

آروم درو هل داد و در با صدای گوش خراشی باز شد.

قدمی به داخل کلبه برداشت که در پشت سرش بسته شد و با تنش شدت زیادی به سمت در بسته شده، کوبیده شد.

از دردی که وارد ستون فقراتش شده بود چشم‌هاشو بست.

میخواست حرف بزنه که دستی جلوی دهنش قرار گرفت.

چشم‌هاشو باز کرد و روبروش فردی سیاه پوش و ماسک‌داری رو دید...

و اون عطرِ اشنا.

فضا تاریک بود و دید یونگی کم...

یونجی متوجه وارد شدن فردی به خونه شده بود و پشت سر هم به در اتاقی که داخلش بود مشت میکوبید.

- من میخوام بیام بیرون!

یونگی با شنیدن صدای دخترش آروم گرفت...

و بعد با یک حرکت سریع ماسک فرد مقابلش رو پایین کشید، که اون اجازه‌ی دیدن صورتش رو به یونگی‌ نداد...

و اولین کاری که به ذهنش رسیده بود رو انجام داد!

بوسیدنش.

دستش رو پشت گردن یونگی هدایت کرد و موهاشو چنگ زد  تا تسلط بیشتری روی کارش پیدا کنه.

یونگی متعجب از اتفاقی که افتاده بود، دست‌هاشو روی شونه‌های اون فرد گذاشت و سعی در دور کردن اون از خودش داشت... اما ناموفق بود!

هر لحظه بیشتر لب‌هاش به بازی گرفته میشد و تمرکزش رو‌ بهم میریخت!

لحظه‌ای بعد دست‌هاش روی کمر مرد مقابلش نشست.

سعی داشتن در بی‌صدا ترین‌حالت ممکن باشن.

فرد مقابلش از لب‌هاش عقب نشینی کرد و سرش رو به سمت گوشِ‌ یونگی برد...

-‌دلت برام‌ تنگ نشده بود... مین‌یونگی؟!

مردمک چشم‌های یونگی‌ از شنیدنِ دوباره‌ی اون صدا در حال لرزیدن بودن...

Blue moonWhere stories live. Discover now