part 1

294 30 4
                                    

مارگاریتای آبی رنگش رو از دست گارسون گرفت و همونطور که به سمت یکی از میز های خالی می‌رفت تنش به تن پسری خورد
"هی حرومزاده هواست کجا‌.." با برگشتنش به سمت پسر و دیدن چهرش، نتونست جملش رو کامل کنه
اون موهای آبی و چشم‌های آبی رنگش رو خوب به یاد داشت
"ما..مارگاریتا.." با کمی لکنت پسر رو خطاب کرد
پسر مو آبی با گیجی و تعجب گفت "شما منو مارگاریتا صدا زدین؟"
ولی وقتی جوابی از سمت پسر نشنید، سر تا پای پسر رو ورانداز کرد و متوجه مارگاریتای آبی رنگی شد که بخاطر برخوردش با پسر، روی لباسش ریخته شده بود
با تاسف گفت " آقا من...من واقعا متاسفم..همین الان خودم براتون یکی دیگه سفارش میدم"
قبل از اینکه پسر مو آبی به سمت گارسون بره مچ دستش توسط اون پسر گرفته شد
"میشه باهم حرف بزنیم؟"

_____________________

توی خلوت ترین قسمت بار نشسته بودن
پسر مو آبی که کمی معذب شده بود، سکوت بینشون رو شکست: "ببخشید...چه حرفی با من داشتید؟"
پسر که انگار به خودش اومده بود گفت "واقعا منو یادت نمیاد یا انقدر ازم متنفر شدی که تظاهر میکنی فراموشم کردی؟"
پسر مو آبی که جا خورده بود گفت "من..من واقعا متوجه نمیشم...فکر کنم منو با کس دیگه ای اشتباه گرفتین"
"اسمت تهیونگه..کیم تهیونگ...درست نمیگم؟"
پسر مو آبی که از قبل از متعجب تر شده بود با صدایی نسبتا بلند که نگرانی ازش مشخص بود گفت" اسم منو از کجا میدونی؟"
پسر تک تخنده تلخی زد و گفت "انگار واقعا منو یادت نمیاد"
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودشو کنترل کنه و حرفش رو ادامه داد "جونگکوک..جئون جونگکوک‌ام"
تهیونگ گفت "ببینید...من واقعا کسی به این اسم رو به خاطر نمیارم...حتی چهرتون هم برام آشنا نیست"
جونگکوک که دیگه کنترل خودس براش سخت شده بود گفت "چطور ممکنه منو یادت نیاد؟..انقدر برات بی‌ارزش بودم؟"
تهیونگ با درموندگی گفت "راستش...من سال پیش یه تصادف تنگین داشتم و بخاطر اون...حافظم رو از دست دادم..بخاطر همین..اگه یه زمانی شما رو می‌شناختم...الان شما رو یادم نمیاد"
جونگکوک با صدایی که کمی بغض داشت زمزمه کرد "حافظت رو از دست دادی؟"
نفس عمیقی کشید و ادامه داد "ام..امکان نداره...نه...امکان نداره...امکان نداره منو یادت نیاد..داری شوهی می‌کنی دیگه؟میخوای اذیتم کنی نه؟ چرا اینکارو میکنی؟"
تهیونگ که مشخصا حالش خوب نبود گفت "ببین...من..من واقعا متاسفم..ولی واقعا شمارو یادم نمیاد، دارم راستشو میگم"
جونگکوک که دیگه نتونسته بود بغضشو نگه داره و آروم آروم اشک میریخت، میون گریه هاش گفت "دو..دوسال لعنتی منو تنها گذاشتی..میدونستی که تو ماهِ من بودی...میدونستی که من بی‌‌منت می‌پرستمت..ولی..ولی با این حال گذاشتی و رفتی..بی‌رحمانه ترکم کردی...حالا..حالا که بعد از دوسال عذاب کشیدن دیدمت اومدی بهم میگی حافظت رو از دست دادی؟"

_________________

سلام قشنگا💙
این پارت اول "فلش‌بک" بود
میدونم کم بود ولی اگه ازش استقبال بشه قول میدم پارت های بعدی رو خیلی بیشتر بنویسم💙

flashback | فلش بکWhere stories live. Discover now