part 8

115 11 0
                                    

"جک...یا همین حالا ولش میکنی یا یه تیر توی مغزت خالی میکنم"

صاحب صدا نزدیک‌تر شد؛ اون جونگکوک بود.

پسر مو‌آبی با دیدن فرشته‌ی نجاتش، اشک هاش، بهش امون ندادن و دوباره روی گونه هاش سرازیر شدن.

جونگکوک سمت مرد متجاوز رفت و مشت های پرقدرتش رو حواله‌ی مرد کرد.

تهیونگ وقتی متوجه حضور نامجون شد، که اون رو به آغوش کشید و سعی کرد لباساش رو تنش کنه.

جونگکوک نگاهی به صورت خونیِ مرد مقابلش انداخت و بعد از لگدی که بهش زد و از ناتوان بودنش مطمئن شد، به سمت تهیونگ رفت و اون رو به آغوشش کشید.

"معذرت میخوام...معذرت میخوام مارگاریتای آبیم، باید بیشتر مراقبت میبودم"
جونگکوک با صدایی که بغض و پشیمونی توش موج میزد، گفت.

"اون...اون کی بود؟"

جونگکوک با اندکی مکث جواب داد
"از زیردست های دشمنم"
سعی کرد بغضش رو قورت بده تا مارگاریتای آبیش رو بیشتر از این نگران نکنه.
ادامه داد:
"ولی دیگه نمیتونه بهت صدمه بزنه، مطمئن باش...دیگه اجازه نمیدم"

جونگکوک پسر کوچکتر رو از آغوشش بیرون کشید
"دیگه بهتره بریم"

"داداشمو از کجا میشناسی؟"
تهیونگ بدون مقدمه پرسید.
"از دوسال پیش"

وقتی جوابی از پسر نشنید، بهش کمک کرد تا بلند بشه و باهم از اونجا خارج شدن و سوار ماشین شدن.

_____________________

سلام کیوتچه ها
بابت کوتاه بودن این پارت متاسفم، ولی درحال حاضر فعلا همينقدر میتونستم بنویسم.
امیدوارم دوسش داشته باشین3>
ووت و کامنت هم فراموش نکنین3>

flashback | فلش بکWhere stories live. Discover now