part 9

111 11 1
                                    

وقتی جوابی از پسر نشنید، بهش کمک کرد تا بلند بشه و باهم از اونجا خارج شدن و سوار ماشین شدن.

پسر کوچکتر همونطور که خودش رو داخل آغوش برادرش مچاله کرده بود، یه بیرون از پنجره خیره بود.

"حالت خوبه عزیزکم؟"
نامجون با نگرانی پرسید.
پسر با تکون دادن سرش تایید کرد.

___________________


___________________

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

با عجله سوار ماشینش شد و به سمت خوبه ی تهیونگ و نامجون روند

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

با عجله سوار ماشینش شد و به سمت خوبه ی تهیونگ و نامجون روند.

چندبار پشت سر هم زنگ در رو زد، ولی هیچکس در رو باز نمیکرد.
چند تقه‌ی محکمِ دیگه به در زد.
"تهیونگ؟‌؟ عزیزم اونجایی؟در رو باز کن"

به اطرافش نگاه کرد
چیزی نقطه‌ای رنگ کنار گلدون برق میزد
به سمتش رفت، کلید بود.
کلید و به دستش گرفت و سعی کرد در رو باهاش باز کنه.

وارد خونه شد.

خونه توی تاریکی و سکوت غرق شده بود.
با دیون جسمِ کوچیک و لطیفی که کنار دیوار، به سختی قابل مشاهده بود، آروم به سمتش رفت‌.
"تهیونگم؟"
وقتی نزدیک تر شد متوجه هق زدن های پسر شد.
آروم کنارش روی زمین نشست و با ملایمت لب زد:
"عزیزترینم، باهام حرف بزن"
"جو..جونگکوک"
با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت.

"جونم، جونم عزیزم"

"من...من یادم میاد"
قلب جونگکوک با این حرف، انگار از تپش ایستاد.
"چ..چیو...چیو یادت میاد؟"
"همه چیو یادم میاد جونگکوک، همه چیو"

جونگکوک به پسر نزدیک تر شد و دستای نر و لطیفش رو بین دست های قدرتمند خودش گرفت.
"بگو عزیزم، بگو"
"معذرت میخوام جونگکوک...وا..واقعا معذرت میخوام که اونجوری ترکت کردم..هیچوقت نمی..نمیخواستم..."
گریه هاش امون حرف زدن بهش نمیدادن.

پسر بزرگتر جسم ظریف عزیزکش رو بین بازو هاش گرفت.
"اشکالی نداره مارگاریتای آبیم...اشکالی نداره"
بوسه ای به موهای آبی رنگ پسر زد و بیشتر از قبل پسر رو به خودش چسبوند.

وقتی گریه های پسر تموم شد، نگاهی بهش انداخت که با چشم های خیسش به زمین خیره شده.
"نامجون"
سرش رو به سمت پسر خم کرد
"نامجون چی؟"
با کمی مکث جواب داد:
"همش زیر سر نامجونه"
"چ.چی؟"
"همه‌ی اینارو نامجون برنامه‌ریزی کرده"
"ولی..ولی این امکان نداره"
"داره...نامجون برادر واقعیم نیست"
"تهیونگ، واضح تر توضیح بده"

"دوسال پیش که من ترکت کردم، نامجون تحدیدم کرد که اگه ازت جدا نشم تورو میکُشه، چون میدونستم اون چه آدم کثیفی عه و همچین چیزی ازش برمیاد، قبول کردم که ترکت کنم.
ولی اون دست بردار نبود و هدف اصلیش من بودم، میخواست من رو بکُشه.
پس یک سال بعد از ترک کردنِ تو، ترمز ماشینم رو بُرید و باعث اون تصادف شد؛ ولی برخلاف هدفش، من نمُردم و بجاش حافظم رو از دست دادم. اونم از این قضیه سواستفاده کرد و همه چیز رو ازم مخفی کرد و یه دانستان ساختگی تحویلم داد، تا وقتی که تو بعد از دوسال سر و کلت پیدا شد و همه‌ی نقشه های نامجون، نقش برآب شد. اون کسی هم که امروز سعی داشت بهم تجاوز کنه، درواقع از آدم های نامجون بوده"

جونگکوک سرش رو بین دست هاش گرفت و سعی کرد بغضش رو پنهان کنه.
"یعنی...یعنی رئیس واقعیِ اون باند، نامجونه؟"
"همینطوره"

جونگکوک مشتی به دیوار زد که مصادف شد بازخمی شدن انگشت هاش.
"لعنتی، منِ احمق چطور متوجهش نشدم؟ چطور انقدر احمق بودم؟"

نگاهی به پسرک موآبیش انداخت که با دست هاش، صورتِ خیس از اشکش رو پاک میکرد.
اون رو دوباره به آغوش کشید، اینبار محکم تر از قبل.
"جونگکوکی خیلی متاسفه که زودتر متوجه نشد، هرچقدر از دست جونگکوکی عصبانی و ناراحت باشی، حق داری"

تهیونگ که گریه هاش دوباره شدت گرفته بودن جواب داد:
"نه..نه اینطور نیست...متاسف نباش"

با صدای باز شدنِ در هردو به طرف صدا برگشتن.
"اوه تهیونگ، پس بالاخره متوجه شدی؟"
حالا این نامجون بود که با پوزخندش به دیوار تکیه داده بود.

________________

سلام قشنگا
از این پارت راضی بودین؟
پارت بعد قراره اتفاقات جالبی بیوفته
فلش بک رو دنبال کنین3>

flashback | فلش بکWhere stories live. Discover now