part 5

128 16 1
                                    

Jungkook:

همونطور که توی تاریکی روی کاناپه‌ی جلوی تلوزیون لم داده بود به ساعت مچیش که 2:10 am رو نشون میداد، نگاهی انداخت و نفسش رو کلافه بیرون داد.
مثل همیشه بزرگترين دغدغش، اون پسر موآبی بود
چطور بعد دوسال که ترکش کرده بود، هنوزم عاشقش بود؟
چرا نمیتونست ازش متنفر باشه؟
چرا هنوزم با دیدن چشم های آبی رنگ اون پسر، قلبش به تپش می‌افتاد؟
با فکر به اینکه چرا دو سال پیش، تهیونگ بدون اینکه چیزی بهش بگه اونو ترک کرده، دوباره چشم هاش خیس شدن
یک چیزی اینجا مشکوک بود
یک چیزی درست نبود
ترک شدنش توسط تهیونگ، اونم در صورتی که هیچ مشکلی باهم نداشتن
تصادف یک سال پیشِ تهیونگ و از دست دادن حافظش
باید ماجرا رو می‌فهمید.

_____________________

Taehyung:

ساعت حدود سه بامداد بود و تهیونگ خوابش نمیبرد.
با صدایی که از بیرون اتاق شنید متوجه شد که برادرش برگشته خونه.
از اتاق خارج شد و با دیدن نامجون که درحال درآوردن کفش هاش بود لبخندی زد
"سلام هیونگ"
نامجون با دیدن تهیونگ کمی جا خورد و  به سمتش رفت و اونو توی بغلش گرفت
"سلام عزیزم...چرا این وقت شب بیداری؟"
نامجون همونطور که سرش رو وارد گردن تهیونگ میکرد، پرسید.
پسر کوچکتر با صدایی آروم جواب داد:
"خوابم نمیبرد هیونگ...دهنم یکم درگیره"
نامجون بوسه‌ی ریزی به گردن برادر کوچکترش زد و گفت:
"ذهنت درگیره چیه خرس عسلی؟"
تهیونگ که کمی ناراحت بنظر میرسید جواب داد:
"خسته ای هیونگ...از صبح تو اداره بودی..تو استراحت کن بعدا راجبش حرف میزنیم"
نامجون از اینکه انقدر برای تهیونگ مهم بود خیلی خوشحال بود و همیشه خداروشکر میکرد که تهیونگ رو توی زندگیش داره، اگه تهیونگ نبود قطعا نمیتونست ادامه بده.
"خسته نیستم عزیز دلم...توی اداره پلیس رو میشناسی...از صبح تا الان فقط داشتیم پرونده‌ی قتل دیروز رو بررسی میکردیم..ولی خسته نیستم..اونجا استراحت کردم"
از تهیونگ جدا شد و بوسه ای روی گونه هاش گذاشت و همونطور که به سمت اتاقش میرفت گفت:
"اگه خسته نیستی میتونیم باهم صحبت کنیم"

____________________

حدود یک ساعت گذشته بود و تهیونگ همه چیز رو برای نامجون تعریف کرده بود.
از دیدارش با جونگکوک و تصادف کردن جیمین.
نامجون که انگار وارد شک بزرگی شده بود به یه نقطه‌ی نامشخص از زمین خیره شده بود
امکان نداشت؛ ممکن نبود جونگکوک دوباره برگشته باشه
"هیونگ؟ حالت خوبه؟"
با صدای ملایم و نگران تهیونگ به خودش اومد و جواب داد:
"آ..آره عزیزم...خوبم"
تهیونگ خودش رو به برادرش نزدیکتر کرد و گفت:
"جونگکوک رو میشناسی؟ قبلا بین منو جونگکوک اتفاقی افتاده؟"
نامجون که نمیدونست چطوری باید از زیر سوال های تهیونگ در بره جواب داد:
"ت..تهیونگ...این مسئله یکم پیچیدست عزیزم...میشه بعدا راجبش حرف بزنیم؟"
تهیونگ که متوجه نمیشد چرا برادرش نمیخواد جوابش رو بده گفت:
"چرا بهم نمیگی هیونگ؟اتفاقی داره میوفته؟ جونگکوک واقعا کیه؟"
نامجون با لبخند غمگینی به تهیونگ نزدیک شد و پیشونیش رو بوسید
"قول میدم بعدا همه چیز رو متوجه میشی...هیونگ بهت قول میده"
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
"فعلا برو بخواب عزیزم...به چیزی هم فکر نکن"
تهیونگ "باشه" ای گفت و وارد اتاقش شد
قبل از اینکه به خواب بره پیامی از طرف جونگکوک دریافت کرد:

به چیزی هم فکر نکن"تهیونگ "باشه" ای گفت و وارد اتاقش شدقبل از اینکه به خواب بره پیامی از طرف جونگکوک دریافت کرد:

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
flashback | فلش بکWhere stories live. Discover now