_چی؟ برای چی باید برم پیشش؟!
با گیجی از تهیونگی که بغض کرده بود، پرسید و تهیونگ ناراحتتر از قبل گفت:
_تو... تو دوستپسرش شدی؟ من که گفتم دوستت دارم گوکو... دیگه نمیخوای پیش من باشی؟
جونگکوک سرش رو تند به دو طرف تکون داد و دستهای پسر بزرگتر رو گرفت.
_هی! کی گفته من دوستپسرش شدم؟ من درخواستش رو قبول نکردم تهیونگی! قرار نیست از پیشت برم، هیچوقت از پیشت نمیرم. من هم دوستت دارم ته!
_قبول... نکردی؟!
تهیونگ همزمان که آب بینیش رو بالا میکشید، پرسید و جونگکوک سرش رو به نشونهٔ تأیید تکون داد.
[فلشبک، مدتی قبل]
_باهام قرار میذاری؟
لحظاتی توی سکوت سپری شدن. نامجون منتظر بهنظر میرسید و جونگکوک بهتزده و متعجب، فقط به نقطهای نامعلوم نگاه میکرد.
تقریباً داشت دو دقیقه میشد که جونگکوک جواب نامجون رو با سکوت داده بود و بالأخره طاقت پسر بزرگتر تموم شد._جونگکوک... نمیخوای جوابم رو بدی؟
پسر کوچیکتر سرش رو بالا گرفت، طوری که انگار توی افکارش سیر میکرده.
لبهاش رو چند بار باز و بسته کرد تا شاید بتونه کلمهٔ مناسب رو پیدا کنه و درنهایت همزمان که بلند میشد، گفت:_من... متأسفم هیونگ؛ اما نمیتونم قبول کنم. من حسی مشابه حس تو بهت ندارم. بعداً میبینمت.
_چی؟ کوک!
[بازگشت به زمان حال]
_پس... تو دوستپسرش نیستی، مگه نه؟
جونگکوک سرش رو به نشونهٔ تأیید تکون داد و پسر بزرگتر برای بار چندم توی اون شب، سرش رو پایین انداخت و توی فکر فرو رفت. همزمان جونگکوک هم درحالیکه دستهاش رو نگه داشته بود، مشغول فکرکردن شد.
برخی انسانها با ورود به زندگی و پیداکردن جایگاهی توی قلب، ساخته شدن برای اینکه هیچ کاری نکنن و باعث بخشیدهشدن سرعت به پمپاژ خون توی قلب بشن.
تهیونگ برای جونگکوک دقیقاً همون آدم بود و با ورود ناگهانی، عجیب و متفاوتش، به زندگی پسر دانشجو رنگ دیگهای بخشیده بود.
اینطوری نبود که جونگکوک یه آدم افسرده باشه که قبل از تهیونگ حتی معنی زندگی رو نمیدونسته؛ اما حالا حس میکرد دلیل پررنگتر و مهمتری برای صبحها از خواب بیدارشدن و لبخندزدن داره. دلیل زیبا و شیرینی که همیشه توی نزدیکترین فاصله ازش -توی بغلش- چشمهاش رو باز میکرد و بلافاصله نمیتونست با دیدن پلکهای بسته و حتی گاهی باز، خندون و شیطونش، لبخند نزنه.
جونگکوک حالا حتی دلایل بیشتری هم برای لبخندزدن در مقابل اون پسر داشت و هر بار که یاد بوسهٔ نرم و معصومانهٔ شب قبلش میافتاد، قلبش یک تپش رو جا میانداخت.
داشتن یک دوست خوب توی زندگی با داشتن یک پارتنر دوستداشتنی کاملاً متفاوت بود و جونگکوک از وقتی که اون بوسه رو تجربه کرده بود، نمیتونست با استفاده از قوهٔ تخیل قویش، صحنههای شیرینی از یه زندگی فوقالعاده که توش تهیونگ نقش دوستپسرش رو ایفا میکنه رو تصور نکنه و هر بار با تجسمشون وجودش پر میشد از لذت و حس خوب.
میدونست که داره کمی زیادهروی میکنه و توی ذهنش با تند پیشرفتن، به اون بوسهٔ کوچیک زیادی پروبال میده؛ اما دست خودش نبود و نمیتونست به اینکه شاید روزی تهیونگ با نقش دیگهای توی زندگیش باشه و بهش عشق بده، فکر نکنه.
![](https://img.wattpad.com/cover/351235125-288-k398005.jpg)
YOU ARE READING
Teddy V (Kookv - Vkook)
Fanfiction➳ Teddy V تمامشده. ✔️ چیزی که واضحه، اینه که جونگکوک عاشق عروسکهاست؛ طوری که یه کلکسیون بزرگ ازشون داره. به همین دلیل دوستهاش تصمیم میگیرن که شب تولدش سورپرایزش کنن و همهشون بهش عروسک هدیه بدن؛ اما یکی از اون عروسکها... کاپل: کوکوی_ویکوک (ورس...