_نه تهیونگ کی حوصله ی تحقیقای اون پیر خرفتو داره؟
_من انجامش دادم میتونی بیای ازم بگیری.
_جدی چرا وقتتو واسه ی تحقیقات اون پروفسور نادون هدر میدی؟
_کار دیگه ای برای انجام دادن نداشتم_کوووک.. به تهیونگ بگو ناهار بیاد اینجا دلم براش تنگ شده
_باشه مامان!.. تهیونگ، مامان میگه ناهار بیا اینجا دلش برات تنگ شده.
تهِ دلش میخواست قبول نکنه._منم دلم واسه اوپا تنگ شده بهش بگو حتما بیاد.
چشمی برای خواهرش چرخوند؛گویا همه ی خانواده ی جونگکوک دلتنگ تهیونگ بودن!
_دل ژانت هم برات تنگ شده!.. البته اگه خسته ای مشکلی نیست میتونی نیای._نه مشکلی نیست کوک میام.
آه نه.. قرار نبود قبول کنی!
_پس میبینمت فعلا.
میشه پشیمون شی و نیای؟
_فعلا._کوک انقدر اذیتش نکن.
_من کسیو اذیت نمیکنم مامان فقط واقعا حوصلشو ندارم.
_پسر خوبیه ازش خوشم میاد.
_میدونم مامان.. از همون روز فارغ التحصیلیمون که برای اولین بار دیدیش میدونم!فقط مونده بود همونجا ازش خواستگاری کنی!
_مطمئن باش اگه دست من بود اینکارو میکردم ولی اون زیادی بچه بود! بزار یکم دیگه بزرگ شه خودم ازش خواستگاری میکنم.جونگکوک اینبار آه کشدار تری کشید و تصمیم گرفت تا وقتی تهیونگ بیاد بره و تو خیابون قدم بزنه.. حتی شاید رفت و یه فنجون قهوه نوشید. جونگکوک هیچوقت به قهوه علاقه ای نداشت و خودش هم نمیدونست چرا انقدر به اون کافه میره و قهوه مینوشه.. فقط از وقتی یادش میومد وقت و بی وقت روی صندلی پلاستیکی اون کافه درحال گوش دادن به موسیقی های فرانسوی که صاحب کافه زیاد پخششون میکرد و نوشیدن قهوه بود.
مادرش معتقد بود جونگکوک درست مثل پیرمردهای قرن ۱۹ میلادی رفتار میکنه!پالتوی شکلاتی رنگش رو از روی جالباسی جلوی در برداشت و بیرون رفت.مارسی زیادی شلوغ بود.. ولی جونگکوک اونجارو دوست داشت. از ساختمون های اجری رنگ و مردم چشم رنگیش خوشش میومد. جوری که هیچکدوم شباهتی به خودش نداشتن رو دوست داشت.
به محض اینکه از در خارج شد همسایه ی دیوار به دیوارشون خانم کلمنت رو دید و با حرکت دادن سرش بهش سلام داد. به خانم کلمنت هم زیاد علاقه ای نداشت.. خانم کلمنت زنی بود مغرور و بی احساس و جونگکوک فقط.. حس خوبی بهش نداشت!
وقتی از پیچ کوچه ی باریک و بن بست گذشت، تونست جمعیت زیادی که در حال رفت و امد بودن رو ببینه. چقدر شلوغ و دلچسب!
هوا زیادی سرد بود یک فنجون قهوه داغ ایده ی خوبی بنظر میرسید.
مسیرشو سمت کافه ی مورد علاقش کج کرد.راه زیاد دور نبود. بعد دو سه دقیقه در حالی که چشمش به بوته ی آزالیای بدون گل خورد فهمید به مقصد رسیده.
در شیشه ای رو هل داد و صدای زنگوله ی بالای در باعث شد صاحب کافه سمتش بچرخه.
YOU ARE READING
nostalgia vkook
Fanfictionکاش پیانو بلد بود و میتونست این اهنگ رو هر روز و هر روز انقدری بنوازه تا سر انگشتاش پینه ببنده و شنواییش رو از دست بده. البته از دست دادن شنواییش باعث نمیشد دیگه ننوازه.. میشد بتهوون زمونه ی خودش. ........ _تو حتی نمیتونی یه لیوان آب رو بدون اینکه...