اون شب وقتی جونگکوک حس کرد گلوش به شدت خشک شده، رفت و یک لیوان آب از اشپزخونه خورد..
حالش نسبتا بهتر شده بود و میتونست به راحتی از پله ها پایین بره
وقتی به پذیرایی رسید برق های روشن توجهش رو جلب کردنجلوی تلویزیون رفت و تهیونگ رو دید که درحالی که ژانت توی بغلشه خوابش برده..
فیلم خیلی وقت بود تموم شده بود اما گویا اون دو نفر قبل از اینکه فرصت کنن خاموشش کنن خوابشون برده بود!
تهیونگ تو خواب درست مثل یک آدم عادی بود.. جوری که یک لحظه شک کرد نکنه این پسری که آروم خوابیده همون پسری نباشه که روزها دائما درحال لرزشه و حتی سر فهمیدن ساده ترین چیزها مثل احمق ها عمل میکنه..
بعد از اینکه یک لیوان آب خورد و به زندگی برگشت؛ رفت و یک پتو اورد تا روی دو نفری که غرق خواب بودن بکشه
تلویزیون رو هم خاموش کرد و خواست دوباره به اتاقش برگرده که حس کرد دلش خوابیدن زیر پتوی گرم و نرمی که اون دونفر صاحبش شدن رو میخواد..
بهرحال..جونگکوک کسی نبود که به دلش نه بگه!
.
.
.
صبح روز بعد جونگکوک دیگه اون حس وحشتناک بدن درد و آبریزش بینی رو نداشت و فقط هنوز کمی سرش درد میکردباورش نمیشد اونهمه درد و حال خراب در عرض یک روز ناپدید شده باشن!
انگار خدا میخواست فقط بهش بفهمونه اگه در حال مرگ باشه هیچکس نیست به دادش برسه!متاسفانه یا خوشبختانه امروز چون حال بهتری داشت باید کلاس های دانشگاهش رو شرکت میکرد که یعنی باید سریعتر صبحانه میخورد و آماده میشد
بعد از اینکه میز صبحانه رو چید با فریاد نه چندان مردونه ای صدا زد:
_بیاید صبحونههههبهرحال اون دوتا بی خاصیت نباید انتظار رفتار بهتری داشته باشن اونم درحالی که از دیشب تا حالا چیزی جز زحمت برای کوک نداشتن!
پشت میز نشسته بود که یادش اومد مادرش قبل از رفتن کمی سوپ شیر پخته بود و توی یخچال گذاشته بود..
بلند شد و بعد از دراوردن سوپ از توی یخچال گرمش کرد و سر سفره گذاشتش که تهیونگ و ژانت پر انرژی و شاد اومدن و پشت میز نشستن..هنوز چند دقیقه ای از نشستنشون سر میز نگذشته بود که جونگکوک حس کرد دیگه نمیتونه صدای برخورد ممتد قاشق به بشقاب رو تحمل کنه
گوشیش رو از روی میز برداشت و بعد از روشن کردن و رفتن توی پوشه ی "خولیو ایگلسیاس" اهنگ مورد علاقش رو که روزی حداقل یک بار بهش گوش میداد، پلی کرد..
بهتر شد..
روزی که با صدای خواننده اسپانیایی محبوبش شروع بشه قطعا روز خوبی خواهد بود!
.
.
.بعد از اتمام غذا خوردن هرکس رفت که برای دانشگاه یا مدرسه ش حاضر بشه که تلفن تهیونگ زنگ خورد..
YOU ARE READING
nostalgia vkook
Fanfictionکاش پیانو بلد بود و میتونست این اهنگ رو هر روز و هر روز انقدری بنوازه تا سر انگشتاش پینه ببنده و شنواییش رو از دست بده. البته از دست دادن شنواییش باعث نمیشد دیگه ننوازه.. میشد بتهوون زمونه ی خودش. ........ _تو حتی نمیتونی یه لیوان آب رو بدون اینکه...