ووت و کامنت نشه فراموش(:
سال نو تون هم مبارک❤تهیونگ تقریبا از لحظه ی زمزمه ی آروم رز به بعد دیگه چیزی نشنید.. گوشهاش انگار کر شده بودن و چشم هاش انگار فقط گوشه ی میز رو که طی سالها استفاده، کمی خراشیده شده بود رو میدیدن.
چرا؟چرا جونگکوک هیچوقت از اون چنین درخواستی نکرده بود؟نکنه به پسرها گرایش نداشت؟
برای یک لحظه فکری به ذهنش خطور کرد
"اصلا چرا اون باید از تو خوشش بیاد؟"تمام رفتار های جونگکوک براش یاداوری شد.. سرد بودناش.. جوری که انگار تمایلی به بودن کنار تهیونگ نداشت.. کلافگیش از هم صحبتی با تهیونگ..
انگار پسر حتی به عنوان دوست هم هیچوقت علاقه ای به تهیونگ نداشته!
تهیونگ کور بود که ندیده بود؟ نه.. اون فقط زیادی خنگ بود برای فهمیدنش..
"آره آره تو احمق و خنگی!پسر عقب مونده ی خنگ!"
_تهیونگ؟حالت خوبه ته؟ کیم تهیونگ!
با دادی که رز زد به خودش اومد و با چشمای گرد شده و لبهایی که کمی از هم فاصله گرفته بودن سمتش برگشت_خداروشکر ته فکر کردم چیزیت شده.. دیگه اینجوری نکن آدم نگران میشه!
چند تا نفس عمیق هم بعدش کشید که ضربان قلب تند شده اش رو آروم کنه و بالاخره بتونه حرف بزنه_چرا به من نگفته بودی بین تو و جونگکوک چه خبره؟
تهیونگ طوری حرف میزد انگار که اصلا متوجه نگرانی رز نشده و تنها چیزی که ذهنش میتونه پردازش کنه این موضوعه
واقعا هم همینطور بود! مغزش فقط حرف های جونگکوک رو یاداوری میکرد و چشم هاش صحنه ی صحبت کردن اون دو نفر رو..اینجوری نبود که رز تقصیرکار باشه یا کار اشتباهی کرده باشه؛ فقط مغز ته نمیپذیرفت که کسی که دو سال بود مخفیانه بهش عشق میورزید به دوستش علاقمند شده..
تا وقتی جونگکوک با کسی توی رابطه نبود، مخفیانه به عاشقی کردنش ادامه میداد و راضی بود.. ولی علاقه مند شدنش به شخص دیگه ای انگار حباب خوش بینی تهوینگ رو ترکونده بود
_بین ما خبری نبود ته باور کن.. من هیچوقت نخواستم دورت بزنم.. ما اولین بار چند روز پیش سر ناهار برای اولین بار همکلام شدیم و همونطور که دیدی اون امروز از من برای قرار گذاشتن درخواست کرد.. اینطوری نبوده که اتفاقی افتاده باشه و من بهت نگفته باشم باور کن
مستاصل بودن رز برای اثبات کردن اینکه چیزی از قبل بینشون نبوده یکمی نرمش کرد...
شاید حق با رز بود.. اون چیزی نمیدونسته و اگرم ناراحتی ای باشه قطعا نباید نسبت به دختر باشه._من.. فقط.. هیچی.. برات خوشحالم رز
رز که خیالش از بابت تهیونگ کمی راحت شده بود لبخندی زد و کیف کرم رنگشو روی دوشش انداخت و منتظر ته موند تا وسایلشو جمع کنه.
![](https://img.wattpad.com/cover/352981140-288-k807145.jpg)
YOU ARE READING
nostalgia vkook
Fanfictionکاش پیانو بلد بود و میتونست این اهنگ رو هر روز و هر روز انقدری بنوازه تا سر انگشتاش پینه ببنده و شنواییش رو از دست بده. البته از دست دادن شنواییش باعث نمیشد دیگه ننوازه.. میشد بتهوون زمونه ی خودش. ........ _تو حتی نمیتونی یه لیوان آب رو بدون اینکه...