ووت و کامنت یادتون نرهههه(⌒▽⌒)
بعد از تراژدی نصفه و نیمه ای که توی تریا داشتن، رز که دیگه کلاسی نداشت وسایلشو برداشت و رفت و تهیونگ تنها و بی حوصله موند..
کلاس بعدیش حدودا یک ساعت دیگه بود و تهیونگ نه کاری داشت تا اونموقع انجام بده و نه این یک ساعت ارزشش رو داشت که به خونه برگرده..
هر چقدر هم دنبال جونگکوک میگشت پیداش نمیکرد
حدس زد احتمالا رفته باشه کتابخونه تا از فرصت بین کلاس ها برای مطالعه ی امتحانات پایان ترم که زمان زیادی به شروعشون نمونده بود استفاده کنه..
هرچقدر هم که جونگکوک اهمیتی به کلاس ها و پروژه و کنفرانس هاشون نمیداد ولی برای امتحانات خوب خودشو اماده میکرداون وقت همه فکر میکردن تهیونگ خرخونه!
راهشو به سمت کتابخونه کج کرد و سر راه به دو سه نفری که میشناخت با تکون دادن سرش سلام داد.نسبتا ادم محبوبی بود.. نه به اندازه ی بازیکن های بسکتبال تیم دانشگاه و یا اون بدبویایی که تو فیلما نشون میداد.. اما هرکسی که حتی یه برخورد با تهیونگ داشت حسابی شیفته ی اخلاق و مهربونی بی منتش میشد..
طوری که تهیونگ دست رد به سینه کسی که به کمکش نیاز داشت نمیزد و همیشه و در هر حال خوش اخلاق بود باعث میشد توی دل همه جا بشه..
از استاد های دانشگاه گرفته تا دانشجو ها و حتی اشپز تریا!وقتی بزرگترین در موجود توی سالن رو دید فهمید رسیده.
در رو هل داد و سعی کرد با کمترین سر و صدای ممکن وارد بشه..
افراد زیادی داخل نبودن و تونست به سرعت جونگکوک رو تشخیص بده..
سمتش رفت و وقتی دو سه قدمی باهاش فاصله داشت جونگکوک متوجه حضورش شد_تهیونگ؟
صدای بلندش باعث شد سر دو سه نفری که اونجا بودن سمتشون بچرخه و تهیونگ رو حسابی خجالت زده کنه
سرش رو براشون به نشونه تاسف چند باری خم و راست کردگویا کوک اهمیتی نمیداد چون بدون توجه به نگاه های شاکی یا تهیونگ خجالت زده حرف خودشو زد
_هی پسر من دارم تو رو توی کتابخونه میبینم؟کیم تهیونگ رو؟
شگفت زده و با صدایی اروم گفت
تن صدای اروم شده
ش نشون میداد اونقدرها هم بی اهمیت نبوده!_اینجوریام نیست که اصلا کتابخونه نیام.. فقط میشه گفت هیچوقت نمیام!
جونگکوک به خوددرگیری پسر اروم خندید
_از کجا میدونستی اینجام؟_نمیدونستم.. تقریبا کل دانشگاه رو دنبالت گشتم!
جونگکوک حتی کنجکاو هم نشد که بدونه تهیونگ چرا دنبالش میگشته
_باشه پس.. ام.. میخوای بریم توی محوطه یکمی قدم بزنیم؟
برای تهیونگ دریافت توجه از سمت جونگکوک عجیب بود..
محض رضای خدا کوک انقدر سرد بود که بعضی وقت ها فکر میکرد اصلا تمایلی به بودن کنارش نداره!میدونست که تهیونگ قرار نیست نه بگه پس اصلا منتظر جوابش نموند و مشغول جمع کردن کتاب هاش شد و ته هم بهش کمک کرد کتاب هاش رو جمع کنه
YOU ARE READING
nostalgia vkook
Fanfictionکاش پیانو بلد بود و میتونست این اهنگ رو هر روز و هر روز انقدری بنوازه تا سر انگشتاش پینه ببنده و شنواییش رو از دست بده. البته از دست دادن شنواییش باعث نمیشد دیگه ننوازه.. میشد بتهوون زمونه ی خودش. ........ _تو حتی نمیتونی یه لیوان آب رو بدون اینکه...