²☁︎

729 115 12
                                    


"من کل هفته رو بیکارم، بیا یه کاری با هم بکنیم هیونگ!"

یونگی ابروش رو بالا برد و از بالای لپ تاپش بهش نگاه کرد. قبل از اینکه دوباره توجه‌اش رو به اسکرین لپ تاپش بده، سرش رو به چپ و راست تکون داد.

"چرا؟"

"چون من تنبلم و نمی‌خوام. ببینم تو دوست دیگه‌ای نداری؟" یونگی زیر لب گفت. ولوم هدفونش رو بالا برد و جاش رو به روی مبل انتقال داد.

"بی ادب." جونگکوک غرید. به سمت در رفت و کفش هاش رو پوشید. "خیلی خوب پس، من بدون تو میرم بیرون."

"می‌دونی که من قاتل شیرینیم، پس وقتی برگشتی واسم یه چیز شیرین بیار و بعدش من تا ابد عاشقت می‌مونم." یونگی به جونگکوکی که چشم‌هاش رو تو کاسه می‌چرخوند، گفت.

"عشقت رو نمی‌خوام." جونگکوک همونطور که آستین‌هاش رو بالا می‌داد، بهش جواب داد.

"جئون جونگکوک، تا حالا به این اندازه بهم توهین-"

جونگکوک فقط به نرمی خندید و بعد، از در عبور کرد و اون رو پشت سرش بست.

اون و یونگی توی طبقه‌ی دوم زندگی می‌کردن، پس خودش رو با استفاده از آسانسور خسته نکرد. روز آفتابی‌ای نبود، اما هوا هم به طرز وحشتناکی سرد نبود.

پس جونگکوک از انتخاب تیشرت آستین بلندِ روشنش راضی بود.

"با یه چیز شیرین برای من برگرد."

جونگکوک ابروهاش رو در هم کشید و به سمت پیاده رو قدم برداشت. توی ذهنش دنبال هر مغازه‌ای که خوراکی‌های شیرین بفروشه و همینطور تو مسیرش هم باشه، گشت.

یه کافی شاپ با پنج دقیقه فاصله از اونجا وجود داشت. اما یونگی راجع‌به اینکه از هر چیزی که اونجا هست متنفره، نق نق می‌کرد. به جز قهوه‌هاش، پس این یه گزینه محسوب نمی‌شد.

بستنی؟ نه تا اون موقع که برگرده حتما آب میشد.

همونطور که قدم می‌زد به فکر کردن ادامه داد. به چند تا سنگ ریزه ضربه زد. می‌تونست نسیمی که از درون موهاش عبور می‌کنه، رو حس کنه. و جونگ‌کوک هیچ وقت به سرنوشت اعتقاد نداشت.

پس وقتی که بعد از پانزده دقیقه قدم زدن مفید،  به سمت راستش نگاهی انداخت و مغازه‌ی شیرینی پزی‌ای رو دید، به شدت شانس خوبش رو تحسین کرد.

اصلا تعجب نکرد که چطور تا به حال متوجه اون مغازه نشده بود. اون واقعا یکی از طرفدارهای خوراکی‌های شیرین نبود.

Let's get things straight for once ~|| Kookmin/Sope Au Where stories live. Discover now