The First : Guilty.

717 54 4
                                    

عرق سرد راهشو از پشت گردنش در پیش میگرفت و ردشو روی ستون فقراتش به جا میذاشت. ناخودآگاه دستاشو مشت کرد. نگاه ادمایی که چهرشون توی تاریکی فرو رفته بود روی تن برهنش سنگینی میکرد. سرشو بالا گرفته بود ولی نگاهش روی خط زرد رنگ نور خورشید جلوی پاش میچرخید. موهای مشکی رنگ بلندش از شدت عرق نمناک شده بود.
کشیش مخصوص از جایگاهی که میدونست روبروش قرار داره سخنانش رو ادامه داد. این آزاردهنده بود که نمیتونست چهره سرد و بدون احساس اون کشیش پیر رو ببینه.
_ دادرسی آغاز میشود. نامت را بگو فرزندم.
توی دلش بهشون خندید. اونو "فرزند" خطاب میکردن ولی میخواستن همچین بلایی سرش بیارن. هیچ‌ خانواده ای با فرزندش همچین کاری نمیکنه.
آروم پاسخ داد.
+ جانگ وویونگ.
_ بلندتر فرزندم. نامت را کامل بگو.
این بار صداش رو کمی بالاتر برد.
+ جانگ وویونگ... آخرین بازمانده از فرقه ناتانا. نسل ۲۳۷ام.
لرزش صداش در انتهای کلماتش توی تالار میپیچید. جز اکوی صدای خودش و کشیش اعظم، هیچکس جرئت نداشت صدایی از خودش تولید کنه. انگار همشون مدت زمان زیادی بود که منتظر بودن اخرین فرزند از خاندان باستانی ناتانا رو ببینن. خاندانی که قرار بود توی اون تالار به پایان کار خودش برسه و اسمش به خاطره ها سپرده بشه.
_ آیا میپذیری که گناه کاری فرزندم؟
کشیش با صدای بلند خطاب به وویونگ گفت. کوبنده و محکم، ضربان قلبش همراه با ضرباهنگ صدای مستحکم کشیش بالا میرفت.
+ من بی گناهم.
_ می پذیری که در زمانی که باید در کنار زوج خود حاضر میبودی و از اون مراقبت میکردی، این عهد رو زیر پا گذاشتی؟
وویونگ سرشو بالا آورد و خصمانه به جایی که احتمال میداد کشیش ایستاده باشه چشم دوخت. پلک چشم چپش لحظه ای پرید و مجبورش کرد چشماشو چند لحظه روی هم بذاره. ولی دوباره نگاه سرزنش گرش بالا اومد و به همون نقطه قبلی خیره موند.
+ من مدت زیادی بود ازش بی خبر بودم. من نمیدونستم کجاست که ازش حمایت کنم.
صداش بلند و رسا بود ولی میتونست ضعف رو درون خودش حس کنه. نامطمئن و سست بود. بی ایمان و سرگردان درون مغز خودش. این خودش نبود. این یه ورژن ضعیف شده از خودش بود. وویونگی که اون حرومزاده به این روز انداخته بود. حالا همه چیزش، زندگی و سرنوشتش، فقط به یه قول بستگی داشت. یه حرف، که حتی خودش هم نمیدونست تا چه حد میتونه بهش اعتماد کنه.
_ میپذیری که زوج تو در دنیای فانی حاضر نیست، فرزندم؟
وویونگ نفس عمیقی گرفت. از قبل میدونست که تموم این سوال و جوابا فایده ای ندارن و همه چیز در نهایت به همون حکم منحوس ختم میشه.
+ بله میپذیرم‌.
کشیش نفس صدا دارش رو درون ریه فرو برد. همه میدونستن قراره جمله بعدش طولانی تر باشه.
_ طبق سنت و قانون ما فرزندان من، هر فردی که زوج خود را از دست بدهد، به علت ضعف و سستی بیش از اندازه و ننگی که برای جامعه ما دارد و به خاطر بی مسئولیتی و سهل انگاری فرد مذکور، از جامعه ما طرد خواهد شد. وی هیچ گونه حمایتی از اعضای رسمی جامعه نخواهد داشت و ارتباط با وی شرم و ننگ محسوب میشود.
با هر کلمه بیشتر میلرزید. حس میکرد شونه هاش داره زیر بار اون کلمات خم میشه. سرنوشت داشت اونو زیر پای خودش له میکرد و این چیزی نبود که اون انتخاب کرده باشه. اون هنوز قدرت داشت، هنوز میتونست بجنگه، هنوز ویژگی های باستانی خاندانشو حفظ کرده بود و میتونست ازشون استفاده کنه. اونا به این راحتی نمیتونستن طردش کنن. نمیتونستن اونو بندازن بیرون.
_ طبق قانون کهن،در صورتی فرد مذکور اجازه زندگی در جامعه ما رو دارد که شخص دیگری حاضر به برقراری پیوند با اون باشد. شخصی که تا به حال پیوند دیگری را قبول نکرده باشد.
وویونگ سرشو پایین انداخت. این ناعادلانه بود که زندگی آیندش به اون دقایق بستگی داشت و اون فقط میتونست بایسته و این نمایش بی رحمانه رو تماشا کنه.
_ آیا کسی از میان فرزندان نیرومند ما هست که این مسئولیت خطیر را به دوش بکشد و فرزندی را در آغوش خانواده حفظ کند؟
زمزمه های کوتاهی از اطرافش به گوش میرسید. هنوز سرش رو پایین نگه داشته بود. چند ثانیه از سوال کشیش گذشته بود و هنوز اتفاقی نیوفتاده بود. تقریبا به یقین رسیده بود که تموم اون حرفا و مکالمه کوتاه از روی یه تصمیم زود گذر بوده. قبل از اینکه سه روز توی اون سلول نمور نگهش دارن تا قدرتش به کمترین حد خودش برسه باهاش حرف زده بود. اون بهش اطمینان داده بود که اینکارو میکنه. بهش امید داده بود و کاری کرده بود که بتونه راحت تر تحمل کنه. ولی حالا که زمانش رسیده بود، میتونست ببینه که تنهاست. تک و تنها توی دنیایی که میخواست طردش کنه گیر افتاده بود.
_ آیا کسی هست که حاضر به برقراری پیوند و حمایت باشد؟
انگار خود کشیش هم دوست داشت کسی پیدا بشه و اونو از این سرنوشت شوم نجات بده. انگار اونم نمیخواست وویونگ ازشون جدا بشه.
دقیقا زمانی که به یقین رسیده بود که کارش تمومه، حضور قدرتمندشو پشت سرش حس کرد.

Red & GoldWhere stories live. Discover now