The Eighth : Harmless.

259 42 0
                                    

دونه های تازه اولین برف سال از پشت پنجره روی شیشه سراسری آپارتمان برخورد میکردن و بلافاصله عمرشون به پایان میرسید. قطره های به جا مونده از اثر زندگی اون مولکول های کوچیک، به همدیگه متصل میشد و در نهایت قطره سنگینی رو تشکیل میداد که ناامیدانه به سمت سرنوشت شوم خودش حرکت میکرد.
به انعکاس تصویر خودش روی شیشه خیره شد. شباهتی به اون وویونگ خوشحال ده روز پیش که با آرامش به زندگیش میرسید نداشت. موهای رنگ کردش ریشه زده بودن و اجازه نداشت از اون خونه خارج بشه تا درستشون کنه. سه تا بخیه سفید رنگ پوست شکافته شده شقیقه و پیشونیشو به هم متصل کرده بود و کبودی های اطرافش به سبزی میزد. هنوز گاهی اوقات قفسه سینش تیر میکشید و حس میکرد دستی سعی داره قلبشو از توی سینش بیرون بکشه و به زندگیش پایان بده. ولی همه اینا قسمت خوب ماجرا بود. دو روز پیش یونهو بهش کمک کرده بود تا باند چسب پشت گوشش رو در بیاره. اون جسم سفید رنگ با اینکه واسش مفید بود ولی بیشتر اذیتش میکرد. رد قرمز رنگ اون زخم که وحشیانه پشت گوشش رو بریده بود تا زیر فکش ادامه داده شده بود. هرازگاهی گوشش سوت میکشید و در نهایت به سردرد های عصبی ختم میشد. همه این زخم ها که ماهرانه روی صورتش نقاشی شده بود چیزای زیادی رو از چوی سان واسش روشن میکرد که نمیتونست با تماشا کردنش متوجه بشه. اون یه دیوونست، از چیزی نمیترسه و بلده چطور با تیغه های تیز کار کنه. عکسایی که توی اتاق دیده بود هرازگاهی توی سرش میچرخیدن و باعث میشدن بیشتر از هم خونش و کسی که باهاش پیوند داشت بترسه.
سرش رو کمی کج کرد تا بتونه انعکاس زخم زیر گوشش رو به خوبی ببینه. این یکی حتما جاش میموند. آه عمیقی کشید که روی شیشه سرد باقی موند. مثل گربه توی این چهاردیوار گیر افتاده بود. رفتار سان از اون روز تغییری نکرده بود. مثل روزای قبل میومد و میرفت و حتی وویونگ حس میکرد گاهی زخمای صورتشو با نگاهش چک میکنه. ولی هیچوقت درباره این موضوع چیزی به زبون نیورده بود. تنها لطفی که در حقش انجام داده بود، تماس گرفتن به یونهو برای رسیدگی به زخماش بود. همین.
نگاهشو از پنجره بخار گرفته گرفت و برگشت. اشتهایی به خوردن غذای اون روز نداشت. یونهو فردا میومد و احتمالا به خاطر کم خوردن غذاهای خوشمزه ای که اون میپزه بازخواست میشد.
حس عجیبی از روزی که با هم درگیر شده بودن درونش شکل گرفته بود. مخلوطی از پشیمونی و حسرت و ناراحتی و اون حسی که بهش میگفت "سان حق نداشت اینجوری باهات رفتار کنه". همه این احساسات درهم برهم و ناشناخته اعضای داخلیشو در تلاطم مینداخت. جوری که حس میکرد مثل عکسای توی اتاق ممنوعه ممکنه اعضای داخلی بدنش از دهنش بیرون بیان. نتیجه همه اینا حالت تهوع های گاه و بیگاه بود که به سراغش میومد. دوست داشت در مورد این موضوع با سان صحبت کنه، ازش عذرخواهی کنه که اعتمادشو شکسته و درخواست یه فرصت دوباره داشته باشه. ولی چوی سان در هر مکالمه ای رو به روش بسته بود. در نهایت وویونگ مجبور میشد سکوت کنه و بذاره زمان همینطوری بگذره.
صدای برخورد چیزی به در سکوت ناخوشایندی که خونه رو داخل خودش فروبرده بود، شکست. وویونگ به سمت در رفت و جلوی کانتر آشپزخونه، با چند قدم فاصله از در ایستاد. منتظر موند. با خودش فکر میکرد احتمالا توی تصوراتش اون صدا رو شنیده. با دو تقه نامنظم دیگه که به در خورد. قدم دیگه ای عقب رفت. اون هیچ ملاقات کننده ای نداره و سان و یونهو هردو رمز در رو بلدن. دو مشت بعدی که به در خوردن نشون میدادن آدمی که پشت دره چقدر عصبانیه. وویونگ میتونست حس کنه چقدر ترسیده و مضطربه. سان به وضوح گفته بود کسی به اونجا رفت و آمد نداره و کسی بدون هماهنگی حق اومدن نداره. نمیتونست حتی به باز کردن در فکر کنه. صحنه ضربه ای که به سرش خورده بود و اون دردی که توی گوشش میپیچید توی ذهنش بازپخش شد. ناخودآگاه مشغول کندن پوست لبش شده بود و زیاد طول نمیکشید تا مزه تلخ خون رو زیر زبونش بچشه.
غریبه پشت در حالا داشت سعی میکرد رمز در رو وارد کنه. تلاش اولش با بوقی که نشون میداد اشتباهه به پایان رسید. تلاش دومش هم به جایی نرسید. بعد از اون مشت های محکمی به در کوبیده میشد که رعشه به تن وویونگ مینداخت. میترسید که اگه در رو باز نکنه به زور وارد بشن و در رو بشکنن. باید پناه میگرفت؟
مشت آخری که به در کوبیه شد از همشون بلند تر بود و وویونگ تونست فریاد عصبانی یه نفر دیگه رو همراهش بشنوه. "اون داره میمیره لعنتی درو باز کن!". یه لحظه انگار همه چیز واسش روشن شده باشه قدمای باقی مونده به در رو طی کرد و چشمشو به دایره چشمی در چسبوند. با دیدن صحنه پشت در بدون تلف کردن ثانیه ای در رو باز کرد.

Red & GoldWhere stories live. Discover now