The Seventh : Curious.

241 34 0
                                    

روزها با سرعت خودشون میگذشتن و وویونگ بیشتر به اون مکان احساس تعلق میکرد. با اینکه چوی سان بیشتر شبیه یه شبح بود که هرازگاهی توی اون آپارتمان به حرکت در میاد ولی وجودش و توجه های گاه و بیگاهش کافی بود تا وویونگ رو دلبسته خودش بکنه. احساسی در میون نبود. نه کلمه محبت آمیزی، نه لمس بیجا و ناگهانی و نه حتی نگاه معنی داری. هیچکدوم از این مواردی که پروانه ها رو به حرکت وا میداشت برای وویونگ وجود نداشت. همه چیز توی مراقبت خلاصه میشد. وویونگ مراقب بود که سر راه سان نباشه و وظایفش داخل خونه رو به خوبی انجام بده و سان هم متقابلا سعی میکرد همه مواردی که وویونگ برای راحتی نیاز داره رو در اختیارش قرار بده. از پلی استیشن گرفته تا دسترسی مستقیم به کتابخونه شخصی خودش توی اتاق کارش.
بزرگترین چیزی که برای وویونگ جذاب به نظر میرسید رو یک ماه بعد از ورودش به اون خونه متوجه شد. یه روز به صورت اتفاقی دیده بود که سان یه کتاب لاتین رو همراه خودش سر کارش میبره و اونجا جوری ذوق زده شده بود که نزدیک بود اون کتاب قدیمی رو از دستش بقاپه. واقعیت اونجا بود که وویونگ علاقه زیادی به یاد گرفتن زبان لاتین داشت. ولی هیچوقت فرصت اینو پیدا نکرده بود که دربارش مطالعه کنه. حالا هم چوی سان با سخاوت تمام این فرصت رو در اختیارش قرار داده بود. کتابخونه اتاق کارش پر از کتاب هایی بود که میتونست ازشون برای یادگیری بیشتر استفاده کنه. البته قوانین همیشه سر جای خودشون بود. اون اجازه نداشت، چه از روی کنجکاوی یا حتی ناچاری، به وسایل اون اتاق دست بزنه.
زندگی به بهترین شکل ممکن خودشو به وویونگ نشون میداد و اون هم با دست و دلبازی ازش تشکر میکرد. هیچوقت فکر نمیکرد بتونه به چنین زندگی ایده آلی برسه. اون فقط یه سقف میخواست بالای سرش و این دقیقا همون چیزی بود که با چوی سان توافق کرده بود. امنیت و همین سقف و در مقابل، قدرت وویونگ در اختیار اون بود. یه معامله دو سر برد.
یونهو برای اون روز غذای مفصلی آماده کرده بود که به اصرار وویونگ شامل رولت تخم مرغ هم میشد در حالی که یونهو هیچوقت رولت تخم مرغ رو با مرغ سوخاری سرو نمیکرد. ولی این کارو فقط به خاطر وویونگ انجام داد.
اون روز زودتر از همیشه کاراشو انجام داد و از وویونگ خداحافظی کرد چون میگفت باید کاری رو توی دانشگاه انجام بده. وویونگ روی کانتر روبروی راهرویی که نباید واردش میشد نشست و مشغول خوردن شد. نگاهش به اون شکاف مرموز پشت پارتیشن سفید رنگ بود. قامت بلند در کرمی رنگی بین شکاف خود نمایی میکرد و وویونگ نگاهشو بهش دوخته بود. نقش و نگار های دایره ای شکل و تو در توی ظریف کنده کاری شده روی در، دقیقا شبیه بقیه در های اون آپارتمان بود ولی چیزی که اونو منحصر به فرد میکرد چیزی بود که پشت اون در وجود داشت. چیزی که کنجکاوی وویونگ رو هر روز و هر روز تحریک میکرد تا اون پارتیشن رو کنار بزنه و وارد اون راهرو بشه، جلوی اون در اسرار آمیز بایسته و در نهایت عطش کنجکاویشو با باز کردن اون در جبران کنه.  هر بار خودآگاه محتاطش بهش نهیب میزد که این اشتباه ترین کار ممکنه و با صبوری اونو قانع میکرد که نباید خودشو توی دردسر بندازه. وویونگ در نهایت قبول میکرد ولی فرداهای بعد دوباره این عطش برمیگشت و با نگاه کردن به اون در حتی بیشتر هم میشد.
استخون رون مرغ رو کنار بشقابش گذاشت و آخرین رولت تخم مرغ رو داخل دهنش فرو برد. ناگهانی از جاش بلند شد و کانتر رو دور زد. قدم های نرم و آرومش روی زمین بی صدا فرود میومد و اونو جلوی پارتیشن سفید رنگ که به ترتیب همیشگیش جلوی راهرو قرار داده شده بود میکشوند. ایستاد. نگاهشو روی طرح ساده پارتیشن چرخوند. اون فقط یه تیکه چوب بود. یه تیکه چوب ضعیف و بی دفاع که به راحتی میتونست کنار زده بشه. پس چطور تونسته بود این دیوار دفاعی محکم رو درست کنه؟
خودش هم خوب میدونست که این اون تخته چوب و چند قطعه فلز نیستن که جلوی اونو میگیرن. حرف چوی سان باعث شده بود اون جسم ساده و به ظاهر بی ارزش انقدر قوی و غیر قابل مقابله به نظر بیاد.
وویونگ کف دستشو روی چوب گذاشت و فشار آرومی بهش وارد کرد. کمی تکون خورد و صدای لولاهای فلزیش توی خونه پیچید.
_ فقط یه نگاه سادست. قرار نیست بیشتر از چند دقیقه اونجا بمونم.
زمزمه وار زیر لب به خودش گفت.
_ فقط میخوام ببینم چی اونجاست. قرار نیست به چیزی دست بزنم. 
انگشتشو به آرومی از بالا به پایین روی چوب نرم حرکت داد. سلول های لامسش رنگ جدید روی چوب رو حس میکردن و وویونگ بیشتر از قبل ترغیب میشد تا اون مرز رو بشکنه و به ناشناخته ای که هر لحظه بیشتر وسوسش میکرد پا بذاره.

Red & GoldWhere stories live. Discover now