The Secound : Unwanted.

313 54 2
                                    

به زحمت چشماشو باز کرد. حتی نور کم اتاق هم چشماشو اذیت میکرد. هجوم ناگهانی نور به چشماش باعث شد چشماشو ریز کنه.ساعدشو سایبون چشماش کرد تا بتونه بهتر ببینه.
_ اوه بیدار شدی هیونگ؟ بذار کمکت کنم.
صدا واسش آشنا بود ولی نمیتونست تشخیص بده کیه. دستشو ستون تخت کرد و با کمک اون آدم آشنا سر جاش نشست. نگاهشو اطراف اتاق چرخوند. یادش نمیومد با پای خودش اونجا اومده باشه.
+ چند ساعت بیهوش بودم؟
_ ۱۸ ساعتی میشه. باید برای صبحونه بری تالار اصلی. چند روزه چیزی نخوردی. از وقتی بیهوش بودی  این پیاما رو بهم میرسوندن " اگه بهوش اومد برای ناهار بفرستش تالار اصلی" یا "اگه بهوش اومد برای شام بفرستش تالار اصلی". ولی من دارم واسه صبحونه میفرستمت.
پسر پشت سر هم حرف میزد و وویونگ حس میکرد داره گیج تر از قبل میشه. این عادت پشت سر هم صحبت کردنش تقریبا یادش رفته بود.
+ خفه شو جونگهو.
سرش نبض میزد. انگشتاشو سمت شقیقش برد و کمی ماساژشون داد.
+ تو اینجا چه غلطی میکنی؟
نگاهشو بالا آورد تا بتونه جونگهو رو بهتر ببینه. جونگهو با کفشای براق و جلیقه و شلوار مشکی رنگش آدم دیگه ای شده بود. مثل آدمای قلعه لباس پوشیده بود.
_ من از چهار پنج روز پیش اینجام هیونگ... میخواستم یه جوری بهت پیغام برسونم که اینجام ولی اونا همه راه ها رو بسته بودن و من-
+ چرا اینجایی؟
_ من فقط نمیتونستم آروم بگیرم وقتی قرار بود همچین کاری باهات بکنن.
وویونگ نگاهشو از جونگهو گرفت. پاهای برهنشو روی زمین گذاشت و اجازه داد کف پاهاش سرمای زندگی رو حس و انرژی جدیدی بهش بده. با اینکه شومینه توی اتاق روشن بود و وویونگ میتونست هرم گرماشو حس کنه ولی نسیم خنکی از منشا ناشناخته ای پوست برهنه بالاتنشو نوازش میکرد. معترض نبود. این بهش آرامش میداد.
با فشار آرومی از جاش بلند شد. هنوز تعادل داشت و همین واسش کافی بود. انرژیش هم خیلی زود به بدنش برمیگشت.
+ برو بیرون.
جونگهو با نگرانی پیرهنی که برای هیونگش آماده کرده بود رو با احتیاط روی صندلی گذاشت و چند قدم به سمت وویونگ برداشت.
_ هیونگ من فقط میخوام-
+ واسم مهم نیست تو چی میخوای! اون موقع که التماستون میکردم کمکم کنید و دستامو بگیرید همتون شونه خالی کردید! اونم دقیقا زمانی که بهتون احتیاج داشتم! الانم گورتو گم کن. نیازی بهت ندارم.
جونگهو لباشو بهم فشار داد و بقیه حرفشو ناتمام رها کرد. به سمت در چوبی و سنگین اتاق رفت و قبل از اینکه کاملا از در خارج بشه، نیم نگاهی به وویونگ انداخت.
وویونگ بعد از اینکه مطمئن شد که تنهاست، سمت سرویس اتاق رفت. با اینکه اونجا یه قلعه قدیمی و کهن بود ولی باز هم دلیل نمیشد که همه امکانات زندگی مرفه رو نداشته باشه. دوش مختصری گرفت تا بتونه بیشتر زندگی رو توی بدنش به جریان بندازه.
در حالی که با حوله سفید رنگ حمام، رطوبت موهاشو میگرفت سمت آینه قدی اتاق رفت و کاملا بهش نزدیک شد. اثر دوتا دندون نیشی که کاملا توی گردنش فرو رفته بودن باقی مونده بود. انگشت اشارشو به آرومی روی اون دو حفره کشید و از دردی که ناگهانی بهش وارد شد جا خورد. بدجور درد میکرد. دست راستشو بالا آورد. اثر دندون نیش پیوند قبلیش دیگه سر جاش نبود. لبخند حاکی از رضایتی روی لباش اومد. از شرش خلاص شده بود. حالا یه پیوند جدید داشت.
حالا میتونست آسوده خاطر قدماشو برداره. جین مشکی رنگشو پوشید و کفشای چرمی رسمیشو به پا کرد. پیرهن مشکی که جونگهو واسش آماده کرده بود رو پوشید و لبه هاش رو توی شلوار جینش فرو برد. موهاش رو ساده روی صورتش رها کرد. بلند شده بودن. توی اولین فرصت باید دستی به سرو روش میکشید. از گذاشتن هرگونه اکسسوری صرف نظر کرد. نمیخواست بیشتر از این توی چشم باشه و به خاطر ظاهرش هم قضاوت بشه. لبه های آستین پیرهن مشکیشو تا ساعدش بالا زد و دکمه اول و دومش رو باز گذاشت. وقتی مطمئن شد که سر و وضعش برای شرکت توی وعده صبحانه مناسبه از اتاق بیرون رفت. پله ها رو یکی دوتا پایین اومد. از راهرو منتهی به دو سالن اصلی قلعه گذشت. از پنجره های راهرو میتونست ببینه که بیرون برف میاد. خوشایند بود. حس خوبی بهش میداد.
وقتی به ورودی سالن مخصوص غذاخوری و جشن قلعه رسید متوجه مشکل اصلی شد. نمیدونست کجا باید بشینه. هر خاندان میز مخصوص به خودشو داشت ولی اون تنها بود. یک نفر. تنها بازمانده. کسی که جایی برای تعلق داشتن نداره. سقف بلند و طاقی شکل اون تالار برای یه لحظه خیلی کوتاه و خفه کننده به نظر رسید. مثل بچه هایی که پدر و مادرشون رو گم کرده بودن توی ورودی ایستاده بود و نمیدونست چیکار باید بکنه و کجا بشینه. جفت چشم های منتظر یکی بعد از دیگری به سمتش میچرخید و اونا حتی بیشتر منتظر بودن که ببینن وویونگ چه تصمیمی میگیره.

Red & GoldWhere stories live. Discover now