𝖯𝖺𝗋𝗍 2

514 115 64
                                    

ازش فاصله گرفت و دور شد که صدای ارومش به گوشش رسید.
- لیاقت نداری.

بی‌توجه به خزعبلاتش راهشو کشید و با همون سر پایین افتاده سمت خونه رفت.

وقتی مطمئن شد اون دیگه دنبالش نیست، راهش رو کج کرد و قدمای ارومشو حالا به سمت بیمارستان برداشت.

کمی بعد، رسید و داخل شد.
دیگه کل پرسنلِ این بیمارستان اونو می‌شناختن. بعد از هماهنگی‌های لازم داخل اتاقی شد که فضاش همیشه واسش خفه کننده بود.

- سلام.
سکوت...

روی صندلی کنارش نشست.
- حالت چه‌طوره؟
دوباره سکوت...

چرا هرچی می‌گذشت این موضوع واسه‌ش عادی نمی‌شد؟

با صدای گرفته و بم‌ شده‌ش از فرط بغض زیاد تک خنده‌ای کرد:
- چرا مدام یادم می‌ره نمی‌تونی صحبت کنی؟
انگار عادت نمی‌کنم، حالا هرچه‌قدر بگذره.

با سرانگشتاش تَری چشماشو گرفت و کمی تو جاش جابه‌جا شد.
- اینا می‌گن دیگه امیدی نیست. می‌گن با دستگاه نفس می‌کشی و ضریب هوشیت تغییری نمی‌کنه. چرت می‌گن. می‌دونم که چرته. خودت گفته بودی تا زمانی‌که منو بزرگ کنی جایی نمی‌ری، منم اینارو بهشون می‌گم... می‌گم هیونگ همیشه سر قولش می‌مونه.
می‌دونی اینا چی می‌گن؟ می‌گن دست تو نیست.
می‌گن تو دیگه حرفامم نمی‌شنوی چه برسه بخوای تصمیم بگیری برگردی!
شایدم بزرگ شدم.
شاید ماموریت بزرگ کردنِ من تموم شده هوم؟

حالا به پهنای صورت اشک می‌ریخت و دیگه نمی‌تونست جلوش رو بگیره.
با پشت دست پسشون زد و غرید:
- اه... از چشمام آب میاد.

خندید و ادامه داد:
- یادته؟ همیشه می‌گفتی گریه که می‌کنی شبیه دلقکا دماغت قرمز می‌شه و بهم می‌خندیدی. انقد می‌خندیدی که منم از خنده‌ت، خنده‌م می‌گرفت.
الانم دماغم شبیه دماغ دلقکا شده ولی نیستی بهم بخندی.
هستیا... جسمت این‌جاست. جسم بی خنده‌تو چی‌کارش کنم هیونگ؟ وجودِ خاموشت رو چی‌کارش کنم؟

حدودا یک‌دقیقه اتاق توی سکوت فرورفت و چیزی جز نگاه‌های حسرت‌بارِ جونگین روی چشمای بسته‌ی برادرش حس نمی‌شد.

دمی گرفت و ایستاد.
-بازم میام.
مثل هرروز...
انقدر میام تا چشماتو باز کنی، من واسه تنهایی ادامه دادنِ این بازی لعنتی خیلی خستم.

بوسه‌ای به پیشونی جسمِ ساکتِ روی تخت نشوند و از اتاق بیرون رفت.
یه‌کم بعد از بیمارستان هم بیرون زده بود و بی‌هدف توی خیابونا می‌چرخید.

تقریبا نیمه‌شب شده بود.
باید استراحت می‌کرد.
فردا صبح زود باید می‌رفت استخر. مسئله این نبود که هرشب زود بخوابه، مسئله این بود می‌خواست امشب کمی به خودش، روحش و جسمش استراحت بده.

𝖳𝗁𝖾 𝖵𝗂𝗋𝗀𝗂𝗇 𝖡𝗂𝗍𝖼𝗁Where stories live. Discover now