𝖯𝖺𝗋𝗍 15

190 48 64
                                    

نشسته بود روی صندلی‌های راهروی بیمارستان و به این فکر می‌کرد که آیا وسط یه درامای مسخره و آبکی داره زندگی می‌کنه؟
دیگه از اتفاق‌های مزخرف خسته شده بود.

پنج دقیقه‌ای می‌شد از صحبتش با دکتر گذشته و بهش گفته بود برادرش چیزی یادش نمیاد. ممکنه تا ابد این‌طور باشه و ممکن هم هست که خاطراتش برگرده.

انگار دقیقاً وقتی میون یک‌عالمه امید پرواز می‌کرد، با سر به زمین سقوط کرده بود.
برادرش که این‌همه منتظر مونده بود به‌هوش بیاد، حالا جونگین رو یادش نبود. تضمینی هم نبود که یادش بیاد یا نه. مسئله‌ی مهم این بود که جونگده تنها شاهد اون ماجرای لعنتی بود که مین‌سوک همه‌ش رو گردن سهون انداخته بود.

مین‌سوک رو دید که سراسیمه سمتش می‌اومد. خودش بهش زنگ زده بود. الان دیگه هیچی جز برادرش مهم نبود. حتی دعواش با این پسر.

با چشم‌های براق به لب‌های جونگین زل زده بود تا اون جملات رو دوباره بشنوه. طاقت نیاورد و خودش پیش‌دستی کرد:
+ جونگین؟؟ جونگده به هوش اومده؟ می‌تونیم ببینیمش؟ حالش چه‌طوره؟

پسر کوچک‌تر فقط سری تکون داد؛ همین باعث شد اخم‌های مرد بزرگ‌تر درهم شه و نگرانی به قلبش چنگ بندازه.
+ چی‌شده؟

- دکتر می‌گه حافظه‌ش رو از دست داده.

+ چی؟!
بهت‌زده قدمی به عقب برداشت و پرسید.

جونگین کلافه پشت‌هم کلماتی که اذیتش می‌کردن رو چید:
- هیونگ چرا همه‌ی این بلاها سر من میاد؟ من می‌دونم همه‌ی آدما تو زندگیشون کلی مشکل دارن، ولی یعنی همه‌شون همیشه انقدر درد می‌کشن؟

مین‌سوک هنوز نتونسته بود جمله‌ی قبلی جونگین رو هضم کنه ولی سعی کرد خودش رو جمع کنه. مهم نبود چه اتفاق‌هایی افتاده بود و اونا چقدر از هم دور شده بودن؛ مهم این بود هنوزم جونگین رو به اندازه‌ی تمام دنیا دوست داشت و باید جلوش قوی می‌بود.

جلو رفت و کنار پسر نشست. دستش رو آروم روی دست مشت‌شده‌ی جونگین گذاشت.
+ تا ماهِ گذشته، فکرشم می‌کردی جونگده به‌هوش بیاد؟

جونگین سر بلند کرد و به مرد روبه‌روش خیره شد.
+ به من بگو جونگ. فکرشو می‌کردی دوباره بتونی مردمک چشم‌های برادرت رو ببینی؟!

جونگین اروم سری به طرفین تکون داد. مین‌سوک لبخندی به صورت معصومش پاشید و با لحن مطمئنی گفت:
+ ما فقط می‌خواستیم یه‌بار دیگه اونو ببینیم. این ارزو انقدر محال بود که می‌دونم ته قلبمون از براورده شدنش قطع امید کرده بودیم. فکر کردی برگشتن حافظه‌ی برادرت، از به‌هوش اومدنش محال‌تره؟ جونگ ما از پس گنده‌ترینش براومدیم. اینا که چیزی نیست.

حق با اون بود. انقدر حق با مین‌سوک بود که حتی عذاب‌وجدان گرفت برای اجازه دادن به این‌که غمِ این موضوع به شادیِ به‌هوش اومدن برادرش غلبه کنه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 27 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝖳𝗁𝖾 𝖵𝗂𝗋𝗀𝗂𝗇 𝖡𝗂𝗍𝖼𝗁Where stories live. Discover now