- سلام.
گفت و جلوی مینسوک نشست.+ سلام پسر. تا وقتی من ازت خبری نگیرم، نمیخوای یه زنگ بزنی؟
سهون دستی به پشت گردنش کشید و با لحن شرمندهای گفت:
- ببخشید. گفتم یه هفتهای نمیایم استخر احتمالاً بدونی قصد دارم یکم از همهچی دور باشم.+ با کیم کای؟
پرسید و سهون یکه خورد.پسر بزرگتر قلوپی از قهوهش خورد و انگشتهاش رو دور فنجون پیچید.
کمی روی میز خم شد و پرسید:
+ دوسش داری؟سهون کمی متعجب به هیونگش خیره شد و بعد با تکخندی گفت:
- نه! معلومه که نه!با نگاه خیرهی مینسوک، معذب ادامه داد:
- راستش فکرکنم نه.+ مطمئنی؟
سهون کلافه پرسید:
- نمیدونم. بعد چند روز خواستی همدیگه رو ببینیم تا اینا رو بپرسی؟+ کای شبیه هرزههای یهشبهت نیست سهون. اینو میدونی دیگه؟
- میدونم.
+ اینم میدونی که باید فکر سکس باهاش رو از سرت بیرون کنی؟
- میدونم هیونگ! میدونم!
سهون مستاصل نالید و نگاهش رو از مرد روبهروش گرفت.+ وقتی اینارو میدونی، چرا هنوزم کنار خودت نگهش داشتی؟ نه دوسش داری، نه اون حاضره چیزیکه میخوای رو بهت بده؛ پس چرا باهاشی؟
- چرا یهویی کای واسهت مهم شده؟
سهون بیتوجه به سوال مینسوک، پرسید و با اخم منتظر موند.+ هون... من این پسر رو میشناسم. روحیهی حساسی داره. اگه وابسته بشه، به سختی میتونه دل بِکَنه. لطفاً ولش کن بره!
پسر بزرگتر شمردهشمرده درخواست کرد و حواسش نبود که با هرکلمه چطور گرهی بین ابروهای سهون بیشتر میشد.- مگه با زنجیر بستمش تو خونهم؟ هیونگ اون آدمه، دست و پاشم سالمه. اگه بخواد بره خب خودش میره! مگه بهزور نگهش داشتم؟
سهون با لحن نسبتاً تندی جملات رو پشتهم چید.+ فقط اینو بهم بگو... دوستش داری یا نه؟
- من نمیدونم چرا یهو بعد از چندروز خواستی من رو ببینی و بی اینکه بپرسی حالم چطوره گیر کردی روی اینکه ببینی کای رو دوست دارم یا نه! حتی نمیدونم من اگر این پسر رو دوست داشته باشم یا نه، چی به تو میرسه؟ ولی نمیدونم هیونگ! میدونی "نمیدونم" یعنی چی؟
سکوت مینسوک رو که دید، ادامه داد:
- من فقط... وقتی پیششم، حالم خوبه. وقتی بهم اهمیّت میده، حس میکنم آدم مهم و باارزشیام. وقتی میخوام نرم خونه و یادم میافته اون اونجا منتظرمه، انگار یه دلیلی برای رفتن به خونه پیدا میکنم. وقتی ناراحته، میخوام هرطوری شده آرومش کنم و دوباره لبخندش رو ببینم. من تا حالا کسی رو نبوسیدم ولی چندبار دلم خواست ببوسمش و اینکار رو کردم. جز برای سکس داشتن، هیچوقت کسی رو لمس نکردم ولی وقتی اون منو بغل میکنه انگار به کوچکترین سلولای بدنم هم مورفین تزریق میکنن. وقتی غر میزنه و بیدارم میکنه، وقتی میبینم صبحونه آماده کرده و منتظرم مونده، منو یاد مادرم میندازه.
YOU ARE READING
𝖳𝗁𝖾 𝖵𝗂𝗋𝗀𝗂𝗇 𝖡𝗂𝗍𝖼𝗁
Fanfiction[ عوضیِ باکره ] - همیشه انقدر اعتماد بهنفست بالاست؟ + تو هم همیشه انقدر پررو و بیپروایی؟ - بستگی داره. ببینم، تو اصلا میدونی من کیام؟ + اره، سوراخیاب محله. - 𝖥𝗂𝖼 : 𝖳𝗁𝖾 𝖵𝗂𝗋𝗀𝗂𝗇 𝖡𝗂𝗍𝖼𝗁 - 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾 ; 𝖣𝗋𝖺𝗆, 𝖱𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾, 𝖲𝗆�...