𝖯𝖺𝗋𝗍 4

461 110 50
                                    

+سلام.

بعد از باز شدن در اولین چیزی که شنید این بود.

متقابلا سلام ارومی کرد.
سهون با هیکلش کل چارچوب در رو اشغال کرده بود و جونگین نمی‌تونست رد بشه.

- می‌ری کنار؟

+ اوه! اره اره. بیا تو.
گفت و کنار کشید تا جونگین وارد خونه شه.

درو بست و به چهره‌ی معذبش که وسط خونه ایستاده بود نگاه کرد.

+ بشین پسر، چرا عین مجسمه اون‌جا وایسادی؟

با قدمای اروم روی اولین مبلی که جلوش بود، نشست.

سهون که رفت اشپزخونه فرصت کرد خونه‌شو نگاهی بندازه.

بزرگ بود... اون‌قدر بزرگ که دو تا خانواده‌ی پرجمعیت می‌تونستن توش زندگی کنن.
نفرت، مثل شعله‌های آتیش توی دلش گسترده‌تر می‌شد.

این‌که می‌دید سهون، مرفه داره به زندگیش می‌رسه و جونگین...

با فنجونی که روی میز قرار گرفت نگاهشو به سهون داد.
نگاهش به سهون زیاد دووم نیاورد و با صدای تیز رعدوبرق، به سمت پنجره چشم چرخوند.

ایستاد و سمت پنجره‌ رفت. درحالی‌که به آسمونِ تیره خیره بود پرسید:
- تنها زندگی می‌کنی؟

سکوتِ سهون باعث شد سمتش بچرخه.
غم توی نگاهش ریشه دووند و چشم از جونگین گرفت.
+ بعد از مرگ مادرم ... آره.

- اوه، متاسفم.
دوباره به آسمون خیره شد و سهون دوباره پوزخند روی لبش رو ندید.
متاسف؟
معلومه که متاسف نبود.

+ نباش.

صداش رو از پشت گوشش شنید و برگشت.
توی دوقدمیش ایستاده بود.

قدم برداشت و شونه‌به‌شونه‌ی جونگین به آسمون تیره‌ای که گه‌گاهی رعدوبرق روشنش می‌کرد خیره شد.

مثل پسربچه‌ای شده بود که توی پارک تنها مونده و مادرش رو گم کرده.
وقتی بحثِ مادرش می‌شد، از همیشه بیشتر احساس ضعف می‌کرد.

همون‌طور که دستاش توی جیبش بود و نگاهش به آسمون، زمزمه کرد:
+ شاید فکر کنی از اولِ اولش همین‌ بودم.

- من اصلا به تو فکرم نمی‌کنم.
بی‌رحمانه زمزمه کرد و برخلاف تصورش، نه‌تنها سهون ناراحت نشد بلکه خندید.
خندید و نگاهش رو به نیمرخ زیبای پسر کنارش داد.

+ می‌دونم. هیچ‌کس به من فکر نمی‌کنه. مهم هم نیست. من به تنهایی عادت کردم.

- شبات که خیلی شلوغه، تو مگه اصلاً می‌فهمی تنهایی چیه؟
بازم جلوی نیشِ زبونش رو نتونست بگیره و اینو گفت.

این‌بار سهون خنده‌ش رو خورد و به چشمای کشیده‌ی جونگین خیره شد.

+ حق اینو نداری آدما رو قضاوت کنی.

𝖳𝗁𝖾 𝖵𝗂𝗋𝗀𝗂𝗇 𝖡𝗂𝗍𝖼𝗁Where stories live. Discover now