P6

92 10 3
                                    

وقتی به عمارت برگشتن شب شده، یونگی از همان اول ورود به سمت اتاق خویش رفته بود و به هیچکس حتی نامجون اجازه ورود نمیداد.

از آن روز به بعد یونگی فقط به حرف های نامجون گوش میداد و سوال نمیپرسید بعد از یک ماه رفتار های مردانه را کامل یاد گرفته بود و رفتارهایش باعث شده بود نامجون به یونگی علاقه مندتر شود و روز به روز حس خوبی نسبت به آن پسرک داشته باشد برای او هر روز چای دم کند و لباس های زیبا و فاخر از بهترین خیاط شهر سفارش بدهد کم کم هویت خویش را فراموش کرد یونگی احساس آرامش خاصی به او میداد ولی از طرفی یونگی با سردی هرروزش نامجون را ناراحت میکرد و این امر سبب میشد نامجون مانند یک ندیمه وفادار و حلقه به گوش کنار یونگی بماند.

هرچند این دیدگاه نامجون به قضایا بود چرا از دیدگاه یونگی این اتفاقات را مرور نکنیم؟؟.

هفده اکتبر:
یونگی چند ساعت بود که به اتفاقاتی که برایش افتاده بود فکر می‌کرد اینکه چقدر برایش بحث برانگیز بود که پدرش همجنسگراست قبلا به این قضیه فکر نکرده بود وقتی هنوز با نامجون آشنا نشده بود و هنوزم تظاهر به زن بودن میکرد رفت آمد های مشکوک پدرش را متوجه شده بود ولی هیچ وقت فکر نمیکرد دلیل نبود پدرش به مدت طولانی یک مرد باشد ناخودآگاه مردی ضریف و زیبا را تصور کرد که در بغل پدر او پنهان شده، پدرش هیکل ورزیده ی داشت و حتی توجه مردان را به خود جلب میکرد ولی یونگی برعکس پدرش هیکل ضریف و زیبایی داشت.

با صدای داد نامجون یونگی از اقیانوس خیالاتش بیرون آمده بود و متوجه شده بود که روی نامجون نشسته است نامجون با صورتی اخمو بدن یونگی را گرفته بود و مانند شئی سبک وزن او را تکان میداد

-بسه یونگی، برای امروز بسه
-ها......چه خبره

مرد با نفس هایی که به شمار افتاده بود شروع به حرف زدن کرد

-یونگییی.......برای امروز.....بسه

هرچند جمله نامجون کامل بود، ولی یونگی فقط به کلمه ناله مانند "یونگی" و کلمه ی "بسه" که با بازدم از لبای بزرگ و خوش فرم نامجون به بیرون میرفت گوش داد برای لحظه ی مزه مزه کردن آن لب ها مثل فکر پلیدی یونگی را درگیر کرد ولی با بلند شدن از روی بدن عضله ی نامجون این فکر پلید را پس زد و با نامجون به سمت عمارت حرکت کرد برای فکری که کرده بود خجالت زده بود پس سعی کرد با نامجون چشم در چشم نشود.

شب بدون خوردن شام به اتاق رفت و کمی استراحت کرد طولی نکشید که خواب را مهمان چشم هایش کرد ولی عالم خواب برای او خیال دیگری دیده بود.

در جنگلی پر از مه گیر افتاده بود قدرت بلند شدن را نداشت و تنها چیزی که متوجه میشد این بود که خودش را روی شی بزرگی بالا و پایین میکند و صداهای ناله مانند ولی از سر درد و لذت از دهانش خارج میکند.

سوراخ نبض دارش لحظه به لحظه بیشتر صاحبش را به هوشیاری در عالم خواب التماس میکرد، یونگی سعی می‌کرد از روی آن شی سفت بلند شود ولی متوجه شد این تلاشش فقط سرعتش را بیشتر می‌کند به ناچار به دور و اطراف نگاه کرد و متوجه شد روی شی بزرگ تری نشسته است شاید همین شی چیز تیزی داشت که به داخل بدن او ضربه می‌زد تقلا کرد و بدن عضله ی یک مرد را زیر خود دید در آن مه نمیشد ظاهر آن شخص را دید ولی همین حالت برای معذب کردن یونگی کافی بود، او سعی کرد تا خود را از این حالت موقعیت کند ولی با این کار فقط حالش بدتر شد شکمش پیچ میخورد ولی این پیچ خوردگی حالش را خوب میکرد، درهمان لحظه پسرک به سمت آن شخص کشیده شد و یونگی بلاخره موفق شد آن شخص را ببیند صورتش گلگون شده بود و باور نمی‌کرد که شخصی که میدید نامجون باشد.

نامجون با خنده پلیدی به پسرکش نگاه کرد و سرش را نوازش کرد.

-چی شده بیبی، از چی این همه تعجب کردی خودت بودی که قسم خوردی توی جهنم روی پای من بشینی!!، نکنه میخوای از زیرش در بری؟

بعد جاها را عوض کرد و به یونگی که زیر او قرار داشت لبخند پلیدی زد دستانش را دو طرف سر یونگی گذاشت و قبل از اینکه یونگی فرصت اعتراض داشته باشد شروع به تلمبه زدن کرد، یونگی برای لحظه ی نفس کشیدن را فراموش کرده بود و با تلمبه بعدی توانست دوباره نفس بکشد.

-اوه یونگی تو خیلی منحرفی، از اینکه داخلت باشم لذت میبری

یونگی به نشانه اعتراض میخواست حرفی بزند ولی به جای گفتن بسه این کارو نکن جمله لطفا بیشتر بهم بده از دهانش خارج شد

همین حرف یونگی برای اینکه نامجون پیرهن یونگی را پاره کند و به سمت لبان یونگی هجوم بیاورد کافی بود و بعد یونگی داغی چیزی را داخل خود احساس کرد

همین حس داغی کافی بود که یونگی خود را روی تخت اتاقش در حالی که صورتش قرمز شده بیابد هنوز شب بود و این خواب باعث شده بود عضو یونگی راست بیستد از آنجایی که او زندگی دخترانه ی داشت نمی‌دانست چه کاری انجام دهد پس تصمیم گرفت با چشمان باز بیدار بماند تا مشکلش حل شود.

The royal ways of a villainWhere stories live. Discover now