یونگی برگشت و به شخص پشت سرش نگاه کرد؛ شخصی قد کوتاه، اخمو، پیر و عبوس از داخل سایه ها بیرون آمد و با قدم های سنگینش توجه مرد برهنه را به خود جلب کرد.
مرد برهنه بعد دیدن مرد کوتاه قد عربده ی سر داد و به طرف میله ی که پشت یونگی بود دویید و قایم شد از ترس بدنش میلرزید؛ مرد کوتاه به سمت قفس آمد و دو تقه به قفس زد و بعد با لبخندی گشاد به یونگی نگاه کرد
-ظهر بخیر ارباب مین چطورید؛ نگاهش کنید از وقتی مادرتون شمارو اینجا آورده بود به بعد ندیده بودمتون حتی برای دیدن این بی مصرف
با اخم به مرد برهنه درون قفس نگاه کرد و محکم لگدی به قفس زد، یونگی که احتمال میداد با یونگی این بُعد یا شوگا اشتباه گرفته شده باشه پس سعی کرد کمی از این موقعیت سو استفاده کند دستش را روی چانه خویش گذاشت و حالت متفکری گرفت
-ببینم من درست یادم نیست اسمت چی بود؟؟
-الیوس، البته منو میتونید یوس طعماع صدا بزنید
یونگی که گیج شده بود لب زد
-پس الیوس تو.........
الیوس وسط حرفش پرید و با ذوق شروع به تعریف و تمجید از خود کرد
-من میتونم هر کاری که بخواین براتون انجام بدم از زندگی جاودان تا مرگ کسی
- میتونی چه کاری برام انجام بدی؟؟
الیوس عصبی پوفی کشید و به طرف یونگی رفت و با حالت پکری گفت
- ارباب هرکاری که بخوایید
یونگی پوزخندی زد و با حالت خسته ی به مرد کوتاه قد نگاه کرد روی زمین نشست و به میله های قفس پشت داد و لب زد " مثلا میتونی منو برگردونی خونه؟ " و بعد چشمانش را بست وقتی چشمانش را باز کرد در عمارت بود با تعجب از جایش بلند شد و دور و اطرافش را نگاه کرد از اتاقش به سمت بیرون دویید و در را با شتاب باز کرد به سمت پله های تو در توی راه رو قدم برداشت و آنها را رد کرد به سمت میز ناهاخوری رفت و با تعجب به دور و اطراف خود خیره شد باور نمیکرد آرزوی مهالش در عرض ثانیه ی برآورده شده باشد با ذوق دادی از خوشی کشید که باعث شد کسی وحشت زده و خسته در اتاق نهارخوری را باز کند
- کی اینجاست کی داد زد؟؟
یونگی با ذوق به طرف صدا برگشت و نامجون را دید لبخندش روی صورت زیبایش محو شد و به جایش اخمی غلیظ روی پیشانیش نقش بست با عصبانیت سمت نامجون رفت و شروع به کتک زدن او کرد؛ نامجون که منگ به یونگی نگاه میکرد بعد از خوردن مشت سوم و جیغ های یونگی بلاخره به هوش آمد و یونگی را از روی شکم خود بلند کرد و روی یونگی خیمه زد یونگی نفس نفس میزد و عصبی به نامجون نگاه میکرد
-هی پرنسس کوچولو چی شده
یونگی که به یاد خواب آن روز خود افتاده بود با داد تقلا و دست و پا زد تا نامجون را از روی خود بلند کند ولی بعد متوجه شد چیزی خیس روی صورتش ریخته لحظه ی مکث کرد و به نامجون نگاه کرد لبخندی زیبا روی صورتش نقش بسته بود و چشمانش خیس شده بودن
-فکر کردم از دستت دادم
بعد از زدن این حرف نامجون بدون اجازه دادن به یونگی برای حرف زدن سخت یونگی را به آغوش کشید و گردن او را بویید انگار که صد سال بود که رفته بود ولی ناگهان یونگی از درون بغل نامجون ناپدید شد؛ نامجون با تعجب به بغل خالی خود نگاه کرد و بعد صورتش مانند گچ سفید شد
***********
یونگی درست سر جای قبلیش در آن غار کنار آن قفس ظاهر شد و روی زمین افتاد آخی از دردی که برخورد با زمین برایش درست کرده بود کشید و سپس به اطرافش نگاه کرد مرد کوتاه قد با اخم و دست به کمر در گوشه اتاق ایستاده بود و به محض چشم در چشم شدن با یونگی داد زد- تو منو گول زدی، تو اون نبودی
به طرف گوشه روشن غار در حالی که زیر لب غر غر میکرد رفت و کتابی بزرگ را بیرون آورد روی زمین انداخت و به زور صفحاتش را ورق زد تا به وسط کتاب فهمید و با صدای جیغ مانندش داد زد آها ایناهاشش
- طبق قانون ۵۲۹۷۶ جادوی سیاه هیچ مشتری حق نداره بدون تاوان از جادو های سیاه آسان استفاده کنه
سپس با غیض به یونگی نگاه کرد
-پس توهم باید تاوانش رو بپردازی با با ارزش ترین چیزی که داری رو باید بدی
-ولی من نمیتونم
مرد قد کوتاه با شنیدن این حرف سرخ شد و روی سر یونگی پرید و شروع به کندن موهای یونگی کرد
DU LIEST GERADE
The royal ways of a villain
Historische Romane-بیا یه معامله بکنیم.... مرد بلند قامت در حالیکه لیوان ها را پر از نوشیدنی میکرد منتظر بود تا حرف تازه وارد تمام شود -یه معامله دو سر برد کنت ریختن نوشیدنی را متوقف کرد و به پسرک زل زد پوزخندی معنی دار زد و چند قدم به مرد زنمای روبه رویش نزدیک شد...