این پارت دارای صحنه های حساس است اگر تحمل همچین صحنه هایی را ندارید لطفا این پارت را نخوانید
****
فرزند اول سومی بعد از هفت ماه به دنیا اومد در این هفت ماه سومی در اتاق خود را حبس کرد و خود را مشغول دعا خواندن کرد و فقط وقت غذا و خواب دست از عبادت میکشید، شایعات زیادی پشت سر سومی بود
ولی چوی که از خانواده ی مذهبی بود با ذوق از این رفتار سومی استقبال میکرد پس از هفت ماه سومی از شدت ضعف ویتامین دی بلاخره نوزاد خود را به دنیا آورد و پس آبستن شدن سه روز خوابید و پس از سه روز درخواست کرد تا نوزاد پسر خود را ببیند ولی ندیمه شخصی سومی به اطلاع او رساند که فرزند او و چوی دختر است.
******
سکوت عجیبی در اتاق حکمفرما شد پس از نصف روز سومی از ندیمه خود خواست تا فرزند دخترش را به او نشان دهد پس از بغل کردن نوزاد از ندیمه و تمام حضاران خواست تا از اتاق بیرون بروند سپس با گریه روبه نوزاد کرد و شروع به سخن گفتن با نوزاد دخترش کرد
-ولی من اون همه دعا کردم، تو باید پسر میشدی...همسرم نمیتونه، نمیتونه وارد کالبد یه زن بشه
چیزی از میان سایه های وسایل بیرون اومد و به سومی خیره شد موجود اجزای صورتی نداشت ولی نگاه خیره او به سومی و کودک را هرکسی حتی انسان نابینا میتوانست حس کند؛ چیزی در ذهن سومی زمزمه شد "قربانی" سومی با شوک به آن موجود خیره شد دوباره زمزمه شد " قربانی" سومی به فرزند خود نگاه کرد نمیتوانست باور کند که همچین چیزی از او میخواهد ولی او همسر آن موجود بود پس به عنوان یک همسر وظیفه داشت تا به حرف همسرش گوش کند دوباره زمزمه شد"قربانی" سومی سنجاق سر خود را در آورد و آرام از طرف سوراخ گوش نوزاد به داخل سر او ضربه زد چندین بار این کار را تکرار کرد و سپس وقتی از حد معمول سنجاق بیشتر فرو رفت سنجاق را در آورد و نوزاد را کنار خود خواب کرد هرچند رنگ نوزاد بنفش شده بود گویی نقاشی با بوم رنگ صورت او را رنگ آمیزی کرده سپس رنگ آبی را بین دماغ و گوش نوزاد کشیده و برای تزئین رنگ قرمز را از گوش نوزاد جاری کرده است
سومی به داخل گوش خونی نوزاد دست زد و با آن خون روی صورت سایه سیاه دو چشم ترسیم کرد و سپس چیزی را زیر لب زمزمه کرد.
-و من به تو در ازای جان فرزند سه روزه خودم این دو چشم را تقدیم میکنم؛ باشد که با استفاده از آن بتوانی دنیای رقت بار ما انسان هارا با این دو چشم ببینی
پس از خواندن آن جملات سایه بدون صورت صاحب دو چشم بزرگ شد به سومی زل زد و با نگاهی سرد دوباره ناپدید شد، سومی تعظیم کوتاهی کرد و با گریه از آن سایه عذر خواست
-دفعه بعد تلاشم رو چندبرابر میکنم
چوی پس از شنیدن مرگ فرزندش غش کرد و وقتی به دنیای انسان ها برگشت با غم و ماتم به سمت سومی رفت تا بتواند غم سومی را کمی کاهش دهد و با او همدردی کند هرچند سومی احساسی از خود بروز نمیداد ولی چوی معتقد بود احساس غمی که یک مادر میتواند حس کند غیرقابل توصیف است پس سومی را در آغوش کشید و فقط گریه کرد.
پس از گذشت چندی سومی عصبی و ناراحت او را حل داد و از او خواست تا انقدر به او نزدیک نشود چوی شوکه شد، ولی به عنوان نشانی از غم مادرانه رفتار همسرش را برداشت کرد یک ماه کامل همسرش را تنها گذاشت و در تنهایی برای دختر زیباییش سوگواري کرد اسم کودک را " ها_یون" انتخاب کرده بود که به معنای رحمت و مهربانی بود آرزو داشت فرزندش دختری مهربان مانند مادرش باشد اما دست تقدیر به فرزند چوی این اجازه را نداده بود
پس از گذشت یک سال چوی و همسر دیوانه اش سومی دوباره صاحب فرزند شدند و اینبار برعکس خواسته سومی برای زنده ماندن و سالم بودن فرزند به سومی اجازه عبادت و در تاریکی ماندن داده نشد ولی پس از به دنیا آمدن فرزند دوم همان اتفاق برای نوزاد دوم هم افتاد و به همین ترتیب برای فرزند سوم و چهارم در این پنج سال که سومی پشت سر هم باردار میشد و تمام فرزندها دختر بودنند یکی پس از دیگری نوزادها به بهانه های مختلف میمردنند چوی که دیگر شک کرده بود دستور داد سر نوزاد آخر یعنی نوزاد پنجمی سومی زیر نظر باشد.
فرزند پنجم وقتی سومی ماه های آخر بارداری خود را میگذراند رفتارهای عجیبی نشان میداد گویی از داخل شکم مادرش دارد انتقام خواهرانش را میگیرد جنی که سومی شیفته آن بود به لطف سومی در ازای هر قربانی سومی یک اجزای صورت و بدن پیدا کرده بود و حال چهره ی مانند انسان داشت ولی هنوز بدنی نداشت برای همین سعی میکرد با استفاده از قدرت های خود مطمئن شود این نوزاد میتواند بدنی به او بدهد یا نه اگر فرزند پنجم سومی دختر میشد به کل سومی را با تمام گناهانش تنها میگذاشت به هرحال او کسی نبود که میخواست عروس اجنه شود.
بلاخره فرزند پنجم به دنیا آمد و برعکس تمامی آنها او پسر شد پس با ذوق زیاد اسم او را نامجون گذاشتند ولی سومی پس از زایمان بیهوش شده بود و بعد از شنیدن جنسیت بچه به مدت سه ماه بدون گفتن کلامی در اتاق خود را حبس کرد و دست به دعا شد
YOU ARE READING
The royal ways of a villain
Historical Fiction-بیا یه معامله بکنیم.... مرد بلند قامت در حالیکه لیوان ها را پر از نوشیدنی میکرد منتظر بود تا حرف تازه وارد تمام شود -یه معامله دو سر برد کنت ریختن نوشیدنی را متوقف کرد و به پسرک زل زد پوزخندی معنی دار زد و چند قدم به مرد زنمای روبه رویش نزدیک شد...